گاهی دلم می‌خواهد همه لباس‌هایم را از تن به در کنم، پوستم را از تنم دربیاورم و درون لباسشویی بیندازم، ماهیچه‌هایم را به درون سبد لباس‌ها بیندازم، ریه‌ها و دل و روده‌‌ام را به درون تشت حمام بریزم، دنده‌ها و استخوان‌هایم را بیرون بکشم و در سینک ظرفشویی بریزم، مغزم را درون جاکفشی بگذارم، سبکبار و رها، آسوده زیر این باران بهاری در لابلای کوه و دره‌ها زوزه‌کشان از میان شاخ و برگ درختان عبور کنم و بر جان پرچم‌های خیس‌شده بوزم. دلم می‌خواهد خنکایی باشم بر پیشانی عرق‌کرده دوچرخه‌سواری که با زحمت کل مسیر را تا بالای تپه‌ها رکاب زده است تا تلخی زندگیش را فراموش کند. دلم می‌خواهد بادی باشم که رویاهای دخترک را به همراه بادبادکش تا خورشید می‌برد. دلم می‌خواهد تندبادی باشم که در بزرگراه از پنجره ماشینی به داخل می‌خزد و اشک‌های پسرک را از چشم‌هایش به پس می‌راند. دلم می‌خواهد بهانه‌ای باشم برای کنار زدن شال زنی که با دو دست پر، خسته به سوی خانه می‌رود. دلم می‌خواهد یک شوخی باشم که شعله فندک مرد افسرده را بعد از کارش مدام خاموش می‌کند. دلم می‌خواهد همه پرده‌های شهر را به رقص درآورم. دلم می‌خواهد که دیگر دلم هیچ چیز نخواهد. فقط بوزم؛ بر هرچه که شد. فقط بروم؛ به هرکجا که شد. از ماندن بیزارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها