بیشتر که به اون نظریه سه نقطه اتکا فکر میکنم، میبینم اونا رو به طور تقریبی توی مغزم میشه جایابی کرد و عجیب اینجاست که اون حرف اینطوری بیشتر هم تایید میشه. چون پیامی که میخواد وارد مغز بشه، اول باید از بخش مخچه و لایههای زیر قشری عبور کنه و بعد از عبور از مناطق میانی میتونه در نهایت خودش رو به بخش پیشپیشانی یا همون منطقه محاسبه و منطق برسونه. به عبارت دیگه اول بررسی میشه که پاسخهای ناخودآگاه و نیمهخودآگاه لازم به اون پیام نیازه یا نه؟ اگه جواب مثبت باشه، قبل از هر محاسبه و دو دوتا چارتا کردن، پاسخای سریع غریزی و احساسی به اون محرک و پیام داده میشه و تازه بعد خود فرد از اون محرک آگاه میشه.
دلیل این سرعت بالای پاسخگویی دو تا بخش زیرین و پسین نسبت به مناطق پیشین اینه که از نظر تکاملی هرچقدر از پس سر به سمت پیشانی حرکت میکنیم، لایههای مغزی تازهکارتر و جدیدتر میشند. به عبارت دیگه هرچقدر موجودات ابتداییتر باشند حجم مغزشون کمتره و اونچه که در این موجودات حذف میشه مناطق پیشانیه. اصلا سیر رشد مغز در نوزادان هم از مخچه و مناطق پسین شروع میشه و در طی رشد لایههای پیشین اضافه میشه. برای مشخصتر شدن بحث باید بگم که فرق مغز شامپانزهها و انسانها فقط در اینه که اونا، اون یکی دو لایهٔ انتهایی پیشانی رو ندارند. (طیف زرد) پس این مغز سالهاست که با بخشهای ناخودآگاه و نیمهخودآگاه خودش به سازگاری و تعادل رسیده و در طی فرایند تکامل به تفاهم مناسبی با این مناطق مغزی رسیده، اما مناطق جدیدتر پیشانی هنوز به اون تفاهم لازم با سایر مواضع و مناسبات بدن نرسیدند. به همین خاطر نتایج و پاسخهاشون ارزش عملی چندانی برای سایر مناطق مغزی و بدنی نداره. درست مثل یه بچهای که توی جمع بزرگترها و وسط یه بحث جدی، شروع به اظهارنظر میکنه. اهمیت حرف اون بچه برای اون جمع بزرگسال دقیقا مثل پاسخهاییه که بخش محاسبه و منطق به محرکها و پیامهای مغزی میده و اهمیتی که مناطق زیرین و پسین برای ضرورت اجرایی اون پیام قائل میشند.
درباره این سایت