تا به حال سه صفحه از کتاب را نوشته‌ام. سه صفحه‌ای که تقریبا خط سیر مناسب و قابل قبولی دارد. هرچند ورود به موضوع، نه با شدت و حدت سابق، اما کم و بیش لنگ می‌زند و باید اسلوبش محکم‌تر باشد. برای همین سه صفحه کل هفته جان کندم تا توانستم بنویسم. مشکل اینجاست که خیلی زود خسته می‌شوم و ذهنم برای تمرکز بیشتر همراهی نمی‌کند. تازگی‌ها خیلی بازی‌گوش شده و حوصله تفکر متمرکز و پیوسته را ندارد. زود به زود جوش می‌آورد و اظهار خستگی می‌کند. باید یک کاریش بکنم. این‌گونه نمی‌توان ادامه داد. حتی اگر کار بی‌ارزشی هم در حال اجراست باید به‌قاعده و نظام‌مند باشد. انگار که زیادی به آن استراحت دادم و حالا برای دوباره فعال کردنش انرژی زیادی را باید صرف روشن‌کردنش بکنم.

دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که مخاطب زیاد به آدم توهم دانستگی و نظریه‌پردازی می‌دهد. و البته هنر شنیدن را از آدم می‌گیرد. در حالی که کم مخاطب بود و تلاش برای ایجاد ارتباط نه تنها فاقد این مشکل است، بلکه لذت هم‌نشینی و تلاش برای جلب‌ نظر شیرینی خاص خودش را دارد. از این جهت هم خوشحالم که آن وبلاگ نسبتا پرمخاطب را منهدم کردم. هرچند که بعضی‌ها از این رفتن ناراحت شدند اما اتفاقی بود که باید به وقوع می‌پیوست. چون بسیار فربه‌تر از من شده بود. آن‌قدر که به سختی می‌توانستم از خود واقعیم در آن بنویسم. حالا می‌فهمم که رهبر بودن و مدام تحسین شدن و به‌به و چه‌چه شنیدن چقدر سخت است. البته اگر از توهم خودبزرگ‌بینی و آفات آن بیزار باشی!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها