فرش اتاق خیلی کثیفه. جاروبرقی رو میارم توی اتاق و روشنش می‌کنم. اما هرچی روی فرش می‌کشم چیز زیادی نمی‌کشه. احتمالا کیسه‌اش پر شده. کیسه رو درمیارم و می‌برم تا توی سطل آشغال حیاط خالی کنم. وقتی شیرازه ته کیسه رو درمیارم و با دست آهسته محتویات توی کیسه رو لمس می‌کنم از تعجب چندلحظه مکث می‌کنم. وقتی درش میارم می‌بینم حدسم درسته و همش موئه. به قاعده دوتا کله توی کیسه مو جمع شده با کلی گرد و خاک نانومتری. از کِی این همه مو ریز ریز توی این کیسه جمع شده تا اینقدر شده؟ این گرد و غبار از کِی جمع شده و روی هم اومده تا به جایی رسیده که دیگه جاروبرقی رو از کار انداخته و توانایی دریافتش رو گرفته؟ 

گاهی دل آدمام همین‌طوری میشه. چقدر احساسات و ناراحتیا و غم و غصه‌ها و دلخوریا و حرفای نگفته نانومتری ریزه ریزه توی دلمون جمع میشه تا یهو به خودمون میایم و می‌بینیم دیگه نمی‌تونیم احساسی از جهان و آدما دریافت کنیم. دیگه نمی‌تونیم کسی رو دوست داشته باشیم. دیگه نمی‌تونیم به کسی اعتماد کنیم. نه اینکه نخوایم، نمی‌تونیم. چون ظرفیت اعتماد کردنمون و دوست داشتنمون و احساساتمون همین‌طوری کم‌کم پر شده و کسی هم نبوده که بتونیم کیسه دلمون رو با خیال راحت پیشش خالی کنیم. خودمون بودیم و دل یه‌ لاقبامون، بدون هیچ گوشی، بدون هیچ دست روی شونه‌ای، بدون هیچ آغوشی.

این جمع شدنه انقدر آهسته و پیوسته است که اصلا متوجهش نمی‌شیم. می‌دونید مثل سریال پایتخته. قدم به قدم و پله پله باهاش جلو اومدیم بدون اینکه متوجه باشیم اصلا چرا اسمش پایتخت شد. اونایی که سری اول رو دیدند می‌دونند چرا اسمش پایتخته اما واقعا سریای بعدی که توی جنوب و علی‌آباد بود چرا اسمش پایتخت شد؟ دلایل تلاش و خوشبختی و ازدواج و درس خوندن و انگیزه‌ها و امیدها و کلا معنا و هدف زندگی هم از یه جایی به بعد زیر این خاکروبهٔ ریز ریز جمع شده پنهون می‌شه و دیگه اصلا یادت می‌ره که اون اوایل یه همچین چیزایی هم وجود داشتند. یهو به خودت میای می‌گی: من واسه چی اینجام؟ چرا دارم با این آدما سر و کله می‌زنم؟ چرا این کتابا رو می‌خونم؟ چرا جلوی این آدما گردنم رو کج می‌کنم؟ چرا تحملشون می‌کنم؟ من عاشق چیه این آدم شدم؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها