با خودش می‌گفت تو آدم اینجا نیستی. برگرد محله خودت. درسته جزو مناطق محرومه ولی اقلا جاییه که می‌شناسنت، می‌شناسیشون، هوات رو دارند، هواشون رو داری. اما وقتی برگشت دید زاغه‌اش رو یکی دیگه صاحب شده. رفت چند آلونک اون‌طرف‌تر یکی دیگه ساخت. فکر می‌کرد محله که همونه، آدمام که همونند. چه فرقی می‌کنه چند خونه اون‌ طرف‌تر یا این‌ طرف‌تر. اما  فرق می‌کرد. خیلی فرق می‌کرد. چراش رو نمی‌دونست، ولی فرقش رو می‌دید. زمان آدما رو عوض کرده بود یا درویشی بودن خونه جدید توی ذوق زده بود یا اصلا خود رفتن مسئله بود. هر اتفاقی که افتاده بود، دیگه اهمیتی نداشت. چون اون دیگه خودش رو آدم اونجا هم نمی‌دونست. شاید درست‌‌تر این بود که بگیم خودش رو دیگه آدم هیچ‌جا نمی‌دونست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها