یادم میاد چند سال پیش یه داستانی رو شروع کردم و به یکی از بلاگرای معروف بیان پیشنهاد کردم که اون رو ادامه‌اش بده و برام بفرسته و اونم همین کار رو کرد. بعد منم ادامه‌اش دادم براش فرستادم. و اونم ادامه‌اش داد و فرستاد و منم ادامه دادم. اما این کار رو ادامه ندادیم. یکی به این خاطر که اون بلاگر احوال مناسبی نداشت اون روزا. اما دلیل مهم‌ترش این بود که شخصیت اصلی و راوی اون داستان رو من به عمد دختر درنظر گرفته بودم، درحالی که اون بلاگر اون رو طبیعتا پسر در نظر گرفته بود و از قسمت چهارم متوجه‌اش شد و خب به نظرش ادامه دادن اون کار بی‌خودی و مسخره می‌اومد. ولی اتفاقا برای من جالب شده بود. چون اولین سوالی که توی ذهن مخاطب ایجاد می‌کرد این بود که چرا توی فلاش‌بکا راوی دختره و توی زمانای حال پسره و کلی ایده اومده بود توی ذهنم.  

کلا اینا رو گفتم چون پیش خودم داشتم فکر می‌کردم چه ایده‌هایی رو توی ذهنم پرورش دادم ولی عملیش نکردم‌. مثلا همین ایده داستان جمعی اگه به طور آزمایشی جواب می‌‌داد دوست داشتم بلاگرای بیشتری رو درش دخیل کنم و چند بلاگر با هم یه داستان جمعی خلق کنیم. اما خب در همون نسخه آزمایشی موضوع به در بسته خورد.

یا مثلا یه زمانی دوست داشتم یه فصلنامه بسازیم که نوشته‌هاش از بلاگرا باشه و اول هر فصل یه موضوع رو مشخص کنیم و منابعش رو هم بین اعضای تحریریه‌اش تقسیم‌ کنیم و تا پایان فصل هر کدوم از بلاگرا روی موضوع خودش کار کنه و در پایان فصل توی یه مجله الکترونیکی منتشرش کنیم. ولی خب اینم به خاطر نامحبوب بودن و غیراجتماعی بودن خودم که قرار بود نقش سردبیر رو داشته باشم، منحل شد.

یا مثلا سه تا موضوع برای نوشتن کتاب داشتم که یکیش کاملا جدی بود ولی بازم با گذار زمان دیدم توی منابع انگلیسی خیلی دقیق‌تر از اونچه که در ذهن من بود، به اون موضوع پرداخته شده بود. 

حتی ایده نقد وبلاگ‌ها رو هم داشتم. اینکه هر ماه یه وبلاگ رو مورد نقد و بررسی قرار بدیم ولی این‌بار هم به خاطر صریح بودنم موقع نقد و بررسی، گفتم حتما خیلیا رو ناراحت می‌کنم و از این ایده هم دست شستم.

به خودم که نگاه می‌کنم شدم قبرستونی از ایده‌های مرده یا سوخته یا سقط شده. حالا دیگه فهمیدم که داشتن ایده‌ها کوچک‌ترین ارزش افزوده‌ای برای ایده‌پردازشون ایجاد نمی‌کنند و نمره‌ای به هویتش اضافه نمی‌کنند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها