‌‌‌غمی



هربار که یکی علاقه و محبتش رو سعی می‌کنه بهم نشون بده با شدیدترین و رک‌ترین کلمات ممکن سعی می‌کنم بهش ثابت کنم اشتباه می‌کنه. و معمولا هم موفق می‌شم. تحمل دوست داشته شدن ندارم. یا شایدم یه آزمایش مقاومت مصالح روانی راه می‌اندازم تا ببینم محبت اون آدم در مقابل چه حد از مخالفت و بی‌محبتی و رکی و بی‌احساسی مقاومت می‌کنه و هنوز می‌تونه من رو دوست داشته باشه. درست مثل آدمای خودشیفتهٔ درون‌گرا که دقیقا همین رفتار رو هر از چندگاه با کسانی که این خودشیفته‌ها رو دوست دارند، انجام میدند تا مطمئن بشند هنوز دوست داشته می‌شند، حتی با وجود برخورد بدشون. این کار احساس خودشیفتگی‌شون رو می‌کنه؛ هرچند به طور موقت. با خودشون می‌گند (با خودم می‌گم!) ببین من چقدر دوست‌داشتنی هستم که با وجود این همه بی‌مهری هنوزم منو دوست داره. من چقدر عن خاصی هستم.

راستش اگه راه داشت دوست‌داشتم روی پیشونیم خالکوبی کنم: لطفا ابراز محبت ننمایید. حتی شما دوست عزیز!» حداقل این‌طوری عذاب وجدان ناراحت کردن دیگران واسم نمی‌موند. دوستیاشون ارزونی خودشون.


ما در حال حاضر فقط چیزایی رو می‌شناسیم و می‌بینیم که براش اسم و کلمه‌ای داشته باشیم. مثلا شما به همه گوسفندا می‌گید گوسفند و به همین خاطر وقتی به یه گله گوسفند نگاه می‌کنید فقط گوسفند می‌بینید نه گوسفندای نر در کنار گوسفندای ماده. اما توی یه مرغدونی شما مرغ و خروسا رو در کنار هم می‌بینید. یعنی در اولین برخورد نر و ماده‌شون رو به سرعت توی ذهن از هم جدا می‌کنید. چرا؟ چون واسه هر کدومشون یه کلمه و اسم جدا دارید. اگه فکر می‌کنید که من اشتباه می‌کنم و این جداسازی به خاطر تفاوت ظاهر این دوتاست باید بگم که چوپونا به راحتی از روی ظاهر گوسفند نر و ماده رو از هم تشخیص می‌دند. چرا ما تشخیص نمی‌دیم؟ چون دو تا اسم مختلف روشون نذاشتیم که ما رو مجبور کنه به تمایزاتشون فکر کنیم و از هم تفکیکشون کنیم. 

به عبارت دیگه هر چیزی که در جهان خارج از ما وجود داره، به وسیله اسمی که ما بهش اطلاق می‌کنیم، می‌تونیم اون رو به جهان درونی و ذهنی خودمون بکشونیم. بنابراین جهان هرکی محدود به دایره واژگان ذهنیشه. پس با توسعه دایره واژگان می‌تونیم جهان آگاهیمون رو هم گسترش بدیم. چطوره با یه مثال جلو بریم. به آدمی فکر کنید که عزیزش از پیشش رفته. به خاطر نبود اون فرد یه حس غم و دلتنگی اومده سراغش و به خاطر این حس دل و دماغ انجام کاری رو نداره. شما اگه بخواید این فرد رو به درون ذهنتون ببرید باید اون رو به صورت کلاژ درستش کنید و بعد به درون ببریدش. ذهنتون دلتنگی و غم رو می‌فهمه، فقدان رو می‌فهمه، بی‌حوصلگی رو می‌فهمه و با چسبوندن اینا در کنار هم سعی می‌کنه این فرد چندپاره رو به درون ببره. حالا اگه به شما بگم توی گیلکی واسه چنین حالی یه کلمه تاسیان» دارند چطور؟ اولش مجبورید همین تاسیان رو هم به صورت کلاژ وارد ذهنتون کنید، اما به مرور که ازش استفاده کنید و توی گفتگوهاتون بشنویدش، خودش به یه مفهوم مستقل تبدیل میشه و حالا اگه بخواید اون فرد رو به جهان درونیتون وارد کنید، یکپاره داخلش می‌کنید و نه چندپاره.

اما حالا فرض کنید ما کل لغتنامه دهخدا رو حفظ شدیم. آیا الان کل جهان بیرونی رو می‌تونیم بیاریم به درون خودمون؟ بازم نه. چون بی‌شمار رخداد در جهان وجود داره که آدما هنوز اسمی براش نذاشتند یا فهمشون از اون کلاژیه نه یه پارچه. ولی ما چقدر آمادگی داریم که با چیزایی که اسمی واسش نداریم، روبه‌رو بشیم و بپذیریمش؟ بدون اینکه سعی کنیم یه اسم جعلی که از قبل باهاش آشناییم بهش اطلاق کنیم.

هایدگر می‌گه ما باید قبل از هرچیز یاد بگیریم توی چیزی زندگی کنیم که اسمی براش نداریم و اجازه بدیم که از طرف اون چیز بی‌نام فره بشیم. البته با پذیرش اینکه در مواجهه با اون چیز، کلمات و حرفای بسیار کمی برای گفتن داشته باشیم که به دیگران یا حتی به آگاهی خودمون منتقل کنیم. واقعا چقدر جهان امروز با ادعای شناخت و کشف و گفتن همه چیز اجازه چنین رویکردی رو به ما می‌ده؟

تازه همه اینایی که گفتم درباره انتقال جهان بیرونی به جهان درونی بود. حالا وای به حال روزی که بخوایم جهان درونیمون رو به جهان بیرونی منتقل کنیم.


صدای چیست واژه‌ها امان نمی‌دهد مرا که بی صدا نشینم و نظر کنم خود تو را؛ بدون ادعا و ترس، بدون حبس یک نفس، فقط فقط فقط تو را نگاه می‌کنم چرا چنین به لرزه سوت و کور چو سنگ سرد ناصبور شنیدنت محال بود، شکستنت دگر چه سود؟! 

فسانه گویم از تو، خود چه بوده‌ام به جز سقوط؟ دو پا بر زمین که قدر کفش هم نشد گریزم از غم هبوط.


یکی از حسای غالبم توی گفت‌وگوها (و نه گفت و شنفت‌ها) اینه که آدما از من به عنوان یه میزبان موقت بیرونی استفاده می‌کنند تا حرفایی رو بهم بزنند که مخاطبش خود درونیشون هستند. انگار من آینه‌ای باشم که اونا به واسطه من خود درونیشون رو به صورت غیرتهاجمی مورد خطاب قرار می‌دند و چیزی رو بهش دیکته می‌کنند که اگه مستقیم به درونشون بگند، شدیدا باهاش مخالفت میشه.


یه سوال هست که هر وقت دکمه انتشار رو می‌زنم از خودم می‌پرسم و هیچ جوابی براش ندارم: اینکه می‌خوام خونده بشم یا نه؟! واقعا نمی‌دونم. به خاطر همین تاحالا کسی رو از اینجا خبردار نکردم. چون یه احساس دوگانه دارم: از یه طرف اون احساس بلاگریم دلش پر می‌کشه که نوشته‌هاش خونده بشه و بازخورد بگیره؛ و از طرف دیگه دوست ندارم خواننده داشتن زیاد جلوی نوشتن بعضی چیزا رو بگیره و یا اینکه بدفهمی بعضی از مخاطبا از نوشته‌ام باعث سرخوردگیم بشه. اینکه اصلا چرا همچین چیز چرتی نوشتم که چنین برداشت پرتی ازش شده. اینکه فهمیده نشم به شدت حالم رو بد می‌کنه و اجازه ادامه نوشتن بهم نمیده. از طرف دیگه هم پرمخاطب بودن و کم بازخورد گرفتن بازم سرخوردم می‌کنه. چون احساس می‌کنم چیز بی‌ارزشی نوشتم که این همه مخاطب خوندند و نظری درباره‌اش نداشتند. شاید این از شخصیت مهرطلبم نشئت بگیره. نمی‌دونم. ولی می‌دونم این حس وجود داره و تاثیر زیادی روی انگیزه‌ام برای ادامه نوشتن می‌ذاره. 


مادرم خیلی از شعرخوندن من خوشش میاد. گاهی میاد توی اتاقم و میگه شعر اینا نداری برام بخونی؟ حالا بگذریم از اینکه یه زمانی گیر داده بود که برو گوینده شو. انگار گویندگان ایران همه دست به سینه خم شدن تا من بهشون بپیوندم. بازم بگذریم از اینکه ۹۰ درصد خواننده‌های حاضر سر همچین حرفی از مادرشون پاشدن رفتن آهنگ ضبط و پخش کردند و حالا هم ول‌کنشون به گوش خلق‌الله اتصالی کرده. القصه چند روز پیش که یکی از همین شعرخونیا تموم شد، در حالی که متاثر از شعر بود یه نگاهی بهم انداخت و پرسید تا حالا این‌طوری کسی رو دوست داشتی؟ (اشاره به توصیف شاعر) منم راحت‌ترین پاسخ رو دادم و گفتم نه. چون آره گفتن به همین یه کلمه ختم نمیشه. گفتش ولی راستش رو نگفتی. کسی که این حال و هوا رو درک نکرده باشه، نمی‌تونه این‌طوری این شعرها رو بخونه. 

سکوت کردم و حرفی نزدم؛ چون حرفی نداشتم واسه گفتن. ایشونم ادامه ندادند.


فهمیدم که من خارج از نوشته‌هام هیچ چیز نیستم. مطلقا هیچ چیز. پیش‌تر فکر می‌کردم یه آدم متوسط از طبقه متوسطم. اما حالا به نظرم حتی متوسط هم نیستم. هیچِ هیچِ هیچم. چرا خودم رو نمی‌کشم؟ چون حتی جرئت این کارم ندارم. ولی کاش جرئتش رو پیدا کنم. کاش تمومش کنم این کثافت رو. این کثافت مخلوط شده با ترس و تردید و ادعا. کاش حتی اگه نمی‌تونم خودم رو بکشم، یاد بگیرم خف شم و دهنم رو ببندم و دهن ذهنم رو البته برای هارت و پورت کردن واسه خودم. چه بوی کثافتی ازم بالا زده. تحملش سخت شده. دیگه نمیشه. دیگه نباید.


درباره همون موضوع سه نقطه اتکا، چیزی که حالا بهش رسیدم اینه که یکی از قوی‌ترین گرانش‌های احساسی، نوشخوار ذهنی این عبارته که چرا کسی من رو دوست نداره». این جمله جاذبه بالایی برای به تله انداختن داره؛ اما پشت سر خودش یه لشکر وایستادند: یکیش افسردگیه، یکیش تلاش مذبوحانه برای جلب محبت دیگرانه، یکیش شکستای عاطفیه، یکیش خودکشیه، یکیش مظلوم‌نماییه و خود بیچاره پنداری. 

اما با فاصله گرفتن از خودمون و دیگران، می‌بینیم که اکثریت آدما همه کارا و محبتا و دوستیاشون در انتها یه سرش به خودشون می‌رسه و برای یه نفع شخصیشونه. 

خارج از صدور این بیانیهٔ کلی، اگه قرار بر محوریت منطق هستش، پس باید پذیرفت که یه فرد تماماً منطقی در قلب این جامعه احساسی، نباید انتظار کاریزما و دوست داشته شدن داشته باشه. مردمی که نصف مکالماتشون تعارفات الکیه و منظورهاشون رو لای شونصدتا پوشش کنایی و استعاری و تمثیلی می‌پوشونند تا هم طرف شیرفهم بشه و هم خودشون بعداً بتونند بزنند زیرش و بگند آخه من کی همچین حرفی زدم». مردمی که حرفای رک و راست و بی قر و قمیش خیلی زود بهشون برمی‌خوره و در ۹۹.۹٪ مواردی که از شما نظرخواهی می‌کنند، خواهان تایید خودشون هستند، نه شنیدن نظر مستقل و خدایی نکرده مخالف شما.

پس باید بپذیریم که منطقی بودن در سرزمینی که احساس، حکومتی بی‌چون و چرا بر اون داره، تنهایی و تک‌افتادگی هم خودش نه یه امر احساسی که یه مسئلهٔ منطقیه.


وقتی پدرم VHS خرید، یه دعوای حسابی با پدربزرگم داشت. اینکه باعث آبروریزیه، مردم به ریشمون می‌خندند، پیش خودشون می‌گند اینا جوون زیر خاک نکردند چغندر زیر خاک کردند و بلابلابلا. وقتایی که پدربزرگ خونه بود فقط اژدها وارد و خارج می‌شود و قیصر و گوزن‌ها و صمد می‌دیدیم. اما وقتی به قول نقی معمولی هدفامیل خونه نبود و رفقای بابام میومدند خونه‌مون، نوارای دیگه‌ای هم رو می‌شد از گلچین ۷۹ تا نوروز ۸۱ و شاد و. شوهایی که مادربزرگمم بدش نمیومد زیرچشمی آوازا و رقصیدناشون رو ببینه. لابه‌لای اینا یه گوگوشم بود که توی حالت مدیتیشن (یه درصد فک کن اون موقع می‌دونستم مدیتیشن چیه :/) نشسته بود و می‌خوند من آمده‌ام وای وای، من آمده‌ام.» مادربزرگم که اینو دید گفت اون موقع که من جوون بودم این می‌خواست بیاد، هنوزم داره میاد. بعد این همه سال نرسیده هنوز؟» 

اینا رو گفتم که برسم به ماجرای دیروز. یه جا داربست زده بودند و کلی عکس سلیمانی چسبونده بودند و نوحه گذاشته بودند که داشت می‌گفت منم می‌خوام برم، آره برم سرم بره.» می‌خواستم ببینم حالا که دیگه ماجرای داعش و سوریه و حرم تموم شده و ابوبکر و سلیمانی رو هم کشتند و انتقام خیلی سختشون رو هم گرفتند، خود این مداحه هنوز نرفته که سرش بره؟! کسی جلوش رو گرفته که بره؟ یا هنوز به سن تکلیف نرسیده یا چی؟


بیشتر که به اون نظریه سه نقطه اتکا فکر می‌کنم، می‌بینم اونا رو به طور تقریبی توی مغزم می‌شه جایابی کرد و عجیب اینجاست که اون حرف این‌طوری بیشتر هم تایید می‌شه. چون پیامی که می‌خواد وارد مغز بشه، اول باید از بخش مخچه و لایه‌های زیر قشری عبور کنه و بعد از عبور از مناطق میانی می‌تونه در نهایت خودش رو به بخش پیش‌پیشانی یا همون منطقه محاسبه و منطق برسونه. به عبارت دیگه اول بررسی می‌شه که پاسخ‌های ناخودآگاه و نیمه‌خودآگاه لازم به اون پیام نیازه یا نه؟ اگه جواب مثبت باشه، قبل از هر محاسبه و دو دوتا چارتا کردن، پاسخای سریع غریزی و احساسی به اون محرک و پیام داده میشه و تازه بعد خود فرد از اون محرک آگاه می‌شه. 

دلیل این سرعت بالای پاسخگویی دو تا بخش زیرین و پسین نسبت به مناطق پیشین اینه که از نظر تکاملی هرچقدر از پس سر به سمت پیشانی حرکت می‌کنیم، لایه‌های مغزی تازه‌کارتر و جدیدتر می‌شند. به عبارت دیگه هرچقدر موجودات ابتدایی‌تر باشند حجم مغزشون کمتره و اونچه که در این موجودات حذف میشه مناطق پیشانیه. اصلا سیر رشد مغز در نوزادان هم از مخچه و مناطق پسین شروع می‌شه و در طی رشد لایه‌های پیشین اضافه می‌شه. برای مشخص‌تر شدن بحث باید بگم که فرق مغز شامپانزه‌ها و انسان‌ها فقط در اینه که اونا، اون یکی دو لایهٔ انتهایی پیشانی رو ندارند. (طیف زرد) پس این مغز سال‌هاست که با بخش‌های ناخودآگاه و نیمه‌خودآگاه خودش به سازگاری و تعادل رسیده و در طی فرایند تکامل به تفاهم مناسبی با این مناطق مغزی رسیده، اما مناطق جدیدتر پیشانی هنوز به اون تفاهم لازم با سایر مواضع و مناسبات بدن نرسیدند. به همین خاطر نتایج و پاسخ‌هاشون ارزش عملی چندانی برای سایر مناطق مغزی و بدنی نداره. درست مثل یه بچه‌ای که توی جمع بزرگ‌ترها و وسط یه بحث جدی، شروع به اظهارنظر می‌کنه. اهمیت حرف اون بچه برای اون جمع بزرگسال دقیقا مثل پاسخ‌هاییه که بخش محاسبه و منطق به محرک‌ها و پیام‌های مغزی میده و اهمیتی که مناطق زیرین و پسین برای ضرورت اجرایی اون پیام قائل می‌شند.


راستش حالم خوبه. نه خیلی خیلی خوبا، اما یه رضایت نسبی حاکمه و از سبک زندگیم فعلا لذت می‌برم. تازگیا به یه نظریه‌ای رسیدم که واسه خودم جالبه. اینکه ما آدما سه نقطه اتکا می‌تونیم داشته باشیم که از بالا به پایین به ترتیب یکیش توی سرمونه به  اسم منطق، یکیش توی قلبمونه به اسم احساس، یکیش هم زیر نافمونه به اسم غریزه. هر چقدر که پایین‌تر میریم، گرانش و جاذبه اون نقطه اتکا هم شدیدتر میشه. مهم اینه که کدوم رو می‌خوای انتخاب کنی برای تکیه توی زندگیت. راحت‌ترینش غریزه است. بعدیش احساسه که برای رسیدن بهش باید از سد غریزه به سلامت بگذری. اما سخت‌ترینش منطقه که مجبوره از گرانش دو تا کوتوله پرقدرت جون سالم به در ببره. نمی‌تونی به همه اینا هم زمان تکیه کنی و مجبوری یکیشون رو انتخاب کنی. تکیه پیشفرض روی غریزه و با کمی اغماض روی احساسه که اولی ناخودآگاه و دومی هم نیمه‌خودآگاهه. اما تکیه سوم هیچ ریشه ناخودآگاهی نداره و تماما آگاهانه و انتخابیه و البته به همین خاطر نگه داشتنش هم از دوتای دیگه سخت‌تره و البته ااما بهترین تکیه‌گاه هم نیست. اما من تصمیم گرفتم تا جای ممکن از اون دوتای دیگه به نفع این یکی چشم‌پوشی کنم. جنگ و برد و باخت و سرزنشی هم در بین نیست. فقط سعی می‌کنم به منطقم تکیه کنم، همین. نشدم بار دیگه سعی می‌کنم. مهم تعادلیه که از تکیه کردن بهش، در درونم احساس می‌کنم و دوست دارم تا جای ممکن امتدادش بدم. اگه انقطاعی هم رخ داد مهم نیست. مهم لذت بردن از اون امتدادهاست.


بازم خوابی با همون درون‌مایه مشترک. این بار نیمه‌شب توی یه بیابون خودم رو پیدا می‌کنم که دراز کشیدم. چیزایی مثل ساختمون اطرافم احساس می‌کنم اما جرئت روشن کردن گوشیم رو ندارم تا ببینم کجام. چون احساس می‌کنم کسایی اونجا هستند که با روشن شدن گوشی متوجه حضورم می‌شند. حتی جرئت ایستادن هم ندارم. همونجا دراز کشیدم و از ترس خشکم زده. تا بعد بیدار شدن هم چند دقیقه‌ای نمی‌تونستم تشخیص بدم که اینجا اتاقمه و بیدار شدم. هنوز همون ترس از حرکتم جلوگیری می‌کرد.

واقعا این ترس از حضور دیگری ریشه در کجای روحم داره که این‌قدر ناخودآگاهم داره روش تاکید می‌کنه؟


یکی از تلخ‌ترین حرفایی که طی این چند سال از زدنش طفره رفتم اینه که هرکسی که وبلاگ‌ می‌نویسه، از یه مشکل حاد روانی رنج می‌بره. حالا یا خودش از او مشکل باخبره یا اون رو سرکوب می‌کنه یا روی دیگران فراافکنیش می‌‌کنه و یا حتی اون رو با تغییرشکل بروز می‌ده. و مسلما این حرف قبل از هر کس دیگه‌ای شامل خودم میشه.


چندین بار توی شبای مختلف خوابایی دیدم که شکل و شمایل متفاوتی دارند اما  محتواهاشون یکسانه. انگار ناخودآگاهم با زبون بی‌زبونی می‌خواد چیزی رو بهم بفهمونه‌ و با لال‌بازی داره تلاش می‌کنه خودش و من رو از یه خطر بالقوه نجات بده. 

راستش خودم هم دقیقا نمی‌دونم اون خطر چیه. اما مخرج مشترک همه این خوابا حسیه که اسمش رو گذاشتم شرم اجتماعی». یه نوع وحشت از اینکه دیگران از گند و کثافتی که توی روح و‌ روانم پنهون کردم، باخبر بشند. جالب اینجاست که بیشترشون هم توی دستشویی اتفاق می‌افتند، یعنی شرمگینانه‌ترین و خصوصی‌ترین مکان برای هر انسان.

وجود این حس شرم که برام محرزه، حتی منشاش رو هم می‌تونم حدس بزنم، اما نمی‌دونم چرا حالا انقدر جدی شده که توی خوابای پی‌درپی خودش رو نشون میده. مخصوصا که بی‌خیال‌تر از گذشته شدم و شرم و حیای از بعضی چیزا برام از بین رفته.


از ۱۵-۱۶ سالگی شروع کردم به کتاب خوندن چون هم خیلی درونگرا و ضداجتماعی بودم و هم اینکه با خوندن کتابای روانشناسی نمی‌خواستم مثل پدرم بشم. یعنی اون موقع اگه ازم می‌پرسیدند بزرگ‌ترین ترست چیه، مطمئنا این بود که مثل بابام بشم. اما حالا با اون همه کتابایی که خوندم و چیزایی که یاد گرفتم، بازم شدم یکی عین بابام. زیبا نیست؟ اوایل منم مثل جوکر فکر می‌کردم این اتفاق یه تراژدی تمام عیاره. اما حالا اون رو یه کمدی مسخره می‌دونم. و البته برخلاف مارکس که معتقد بود تاریخ دوبار تکرار میشه: یکبار تراژدی و بار دیگه کمدی؛ به نظر من در لایه درونی هر تراژدی یه نوع کمدی پنهانه و برعکس در درون هر کمدی هم گونه‌ای تراژدی مستوره. موضوع اینجاست که ما از چه زاویه‌ای به اون واقعه و تاریخ نگاه می‌کنیم. درست مثل این کلیپ‌های به در و دیوار خوردن ملت که روش یه صدای خنده می‌ذارند و به عنوان برنامه سرگرم‌کننده و خنده‌دار پخشش می‌کنند. در حالی که روی دیگه این اتفاق‌ها یه تراژدی تلخه.


خسته‌ام، آشفته‌ام، آغشته‌ام به غمی توصیف‌ناپذیر. در یک کلام غمی‌ام». در طی این یازده سال یادداشت‌نویسی آنقدری با این واژه‌ها بازی کرده‌ام و آنقدری با آنها جورچین ساخته‌ام و آنقدری دومینوی واژه‌ها را برای یک حرکت انگشت مخاطب چیده‌ام که حالا بلد باشم حرف دلم را خالی کنیم در لابلای سپیدی‌های سکوت‌گرفته این خطوط موازی پرهیاهو. اما به احترام همین دو برچسبی که روی رایانه‌ام چسبانده‌ام، دیگر نمی‌خواهم حرفی از این دو موضوع بی‌فایده بزنم: یکی ت و دیگری جامعه. این دو را با دو قرمز بزرگ چسبانده‌ام به اینجا تا یادم نرود که حرف زدن از این دو هیچ فایده‌ای ندارد، فقط وقت و اعصاب نویسنده و خواننده را می‌گیرد‌. وقتی که می‌شود این وقت و اعصاب را صرف کلی کار خاله‌زنکی، جذاب، سرگرم‌کننده و کم‌تنش دیگر کرد، چرا این دو موضوع پرهزینه و بی‌تاثیر؟! 

اصلا بیایید از برف جینگیل پینگیلی حرف بزنیم که این همه کودکانگی‌هایمان را زنده می‌کند. یا اصلا نه. بیایید از تراژدی عاشقانه پاییز حرف بزنیم که غمی لطیف را همچون پالتویی ضخیم روی دوش‌های یخ‌کرده‌یمان خواهد انداخت. یا باز هم نه. اصلا بیایید از دیوانگی‌های معصومانه گام برداشتن زیر باران، بی‌ هیچ چتر و سایه‌بانی روده‌درازی کنیم. یا شاید این هم نه. بیایید از نشستن پشت شیشه‌های بخار گرفته این روزها بنویسیم. از قلب‌ها و حرف‌های موقتی کشیده شده روی این شیشه‌ها. تازه همه این‌ها را می‌توان با دومین آهنگ بهاری چهارفصل ویوالدی همراه کرد و ته از غوغای جهان فارغ بودن را هم درآورد.

این‌طوری بهتر نیست؟ کبریت بی‌خطرتری نیست؟ هیچ مخالفی هم ندارد. هر کسی هم می‌تواند بیاید زیرش یک دونقطه بگذارد با هر چندتا پرانتزی که عشقش می‌کشد. آخرش هم کسی نمی‌آید بگوید از نوشته‌هایت احساس ناامنی می‌کند یا کس دیگری نمی‌آید بگوید نوشته‌هایت به حریم مخاطب می‌کند. همین‌قدر گوگولی موگولی و مامانی و رمانتیک.


این نوشتن هم پارادوکس عجیبی دارد. تا می‌آیی از چیزی صحبت کنی که به تو لذت می‌دهد باید قید حریم خصوصیت را بزنی. شفافیت و صداقت هم دیگر نه دُری گران‌بها که ابزاری برای سواستفاده‌های بعدی است. نوشتن از چیزهای دیگر هم که دیگر برایت لذتی ندارد. به راستی چرا دیگر نوشتن مانند سابق تو را به وجد نمی‌آورد و از انتشار نوشته‌ای ذوق مرگ نمی‌شوی؟ 

اگر مبنا را سخن برگمان درباره هنر و هنرمند بگیریم که آثاری که برای جلب توجه و پول و احترام و محبوبیت ایجاد می‌شوند، فاقد ارزش عام و خاص هستند؛ نمی‌توان گفت تو هم با این شخصیت مهرطلبت مشمول این حرفی؟! پس چه باید کرد؟ حالا که چنین شخصیتی داری نباید و نشاید که چیزی بنویسی؟ حتی ایده‌هایی که بعضی‌ها از تو در وبلاگ‌نویسی گرته‌برداشتند هم بی‌ارزش است؟ کمینه‌اش این فایده را ندارد که به معروفیت و محبوبیت دیگران کمک کنی؟حتی اگر خودت از آنها محرومی؟


عجیب است که نت پرسرعت و پرحجم دارم، خوب دارم، گوشی ۵.۷ اینچی دارم، وقت کافی دارم، پول به قدر وسع دارم اما صفحه‌ای برای دیدن و خواندن، حرفی برای گفتن، جایی برای رفتن، چیزی برای خریدن و کاری برای وقت گذرانی ندارم؛ جز خواب.

چند ماهی می‌شود که مدام زبانم زخم می‌شود که خب لابد تاوان زبان تلخم است. به همین خاطر از خوردن غذاهای برشته، شور و ترش عاجزم. از طرف دیگر به خطر چربی بالا و کبدی با طبع گرم، از خوردن آجیل و سرخ‌کردنی و ته‌دیگ و میوه‌های گرم تابستانی ناتوانم. پاشنه پایم با دویدن درد می‌گیرد، به همین خاطر کار موردعلاقه‌ام، یعنی دوییدن، را دیگر نمی‌توانم انجام دهم. ناخن شست پای راستم وقتی زیاد درون کفش می‌ماند، چون در گوشت فرو رفته، دردش شروع می‌شود؛ پس فاتحه پیاده‌روی‌های طولانی گذشته را هم باید بخوانم. نمره چشم بالا رفته و دیگر بدون عینک بیشتر از هفت-هشت متر برای چندان قابل دیدن نیست. افسردگی مداوم هم که شده قوزی بالای قوزهای دیگر.

خلاصه که پیر شدیم ولی بزرگ نه.


به گمونم هر آدمی باید یه چیزی برای افتخار کردن داشته باشه. حالا اون چیز می‌خواد هرچقدر سطحی، توهمی یا مسخره باشه. مهم اینه که اون آدم بتونه بهش بباله. با خودش بتونه بگه دمم گرم که به فلان چیز رسیدم، فلان کار رو انجام دادم، توی فلان موقعیت دووم آوردم و. اگر همچین چیزی برای افتخار کردن نداشته باشه، نمی‌تونه برای خودش در مرحله اول و دیگران در مرحله بعد احترام قائل بشه. توی خودش و بقیه فقط بدی می‌بینه. آدما براش باارزش نیستند. و احتمالا از اون آدما می‌شه که از بچه‌دار شدن متنفره؛ چون معتقده تهش قراره یکی مثل خودش یا باقی جامعه بشه. یه لگ و باگ بیش به هستی اضافه می‌شه. آره درست فهمیدی، دارم درباره خودم حرف می‌زنم.

ولی مگه همه این ارزشایی که ما آدما واسه خودمون ساختیم یه سری ارزشای صوری و اخلاقی من‌درآوردیِ محدود به جوامع بشری نیست؟ یعنی منظورم اینه که این ارزش‌ها برای مرغ و ماهی و درخت که ارزش نیست. درباره نوع و شکل رابطه ما با خودمونه در بیشتر مواقع. اگرم از چیزی زیر عنوان اخلاق محیط‌زیست» حرف می‌زنیم بازم با یه واسطه به رابطه بین ما با هم برمی‌گرده نه به رابطه ما با طبیعت. مثلا اگه آشغال انداختن توی طبیعت باعث نابودی زندگی کودکانمون نشه یا مثلا افزایش گازهای گلخانه‌ای باعث افزایش دما و کاهش پوشش گیاهی و نابودی منابع آبی برای نسل آینده» نشه دیگه غیراخلاقی نیست. درباره حیوان‌آزاری هم به این خاطر ناراحتیم که توسط دیگران و در ملاعام انجام میشه و ضریب خشونت رو توی جامعه بالا می‌بره. وگرنه توی کشتارگاه‌ها و باغ‌وحش‌ها و سیرک‌ها و آکواریوم‌ها و قفس‌های پرندگان و تورهای ماهی‌گیری و حوضچه‌های پرورش ماهی روزانه میلیون‌ها بار این رفتارها انجام می‌شه، اما چون در پستوی جامعه صورت می‌گیره و بودنش در جامعه متمدنانه ما تنیده شده، به راحتی می‌پذیریم و از کنارش رد می‌شیم.  اما اگه یکی از دلقک‌بازیش با یه حیوون عکس بگیره و پخش کنه رگ حیوون‌دوستیمون باد می‌کنه. 

همه این آسمون ریسمون بافتنا هم از جمله‌ای میاد که یکی توی یه جمع، خیلی رسا اعلام کرد که هیچ چیز اونقدر ارزش نداره که به خاطرش یه قطره خون از دماغ یه انسان بیاد». منم نتونستم ساکت بشینم. گفتم چه کسی غیر از خودمون همچین ارزشی به ما داده؟! ما و بودنمون چه گلی به سر این کره خاکی زده که اینقدر خودمون رو دست بالا می‌گیریم؟ چرا فقط باید ۳عدد کرگدن سفید در کل دنیا باشه و در مقابل ۷.۵ میلیارد از گونه همه‌چیزخوار و ضعیف و ویروسی ما اینجا باشه؟ اتفاقا خیلی چیزا توی زمین وجود داره که ارزش خون یک نفر که هیچی، بلکه جون میلیون‌ها انسان رو داره. احمقی که واسه یک تفریح مسخره یه آتیش رو توی یه جنگل روشن می‌کنه و باعث سوختن هزاران درخت دویست سال میشه باید توی میدون اصلی شهر اعدام بشه. جون چنین آدمی هیچ ارزشی که نداره هیچ، تازه وجودش برای کل گونه‌های زنده و غیرزنده حاضر روی زمین یه خطر بالقوه است که هرچه سریع‌تر باید این خطر رو در نطفه خفه کرد.

ارزش‌های ما فقط برای حفظ خودمون ساخته و پرداخته شدند و یه فرمایش الوهی نیستند. این ما بودیم که هاله‌ای مقدس به دور وجود و هستی انسان کشیدیم. لابد الان با خودت می‌گی این یارو چقدر افراطیه. برای فهمیدن دلیلش کافیه برگردی عقب و بند اول رو دوباره بخونی.


در التهاب نشستم. یه دمل چرکین از کلماتم. یه درد مزمن از واژه‌ها. خستم از این کلماتی که متعلق به من نیستند. چون یا باید انقدر ساده باشند که هر احمقی درکشون کنه اما حرف خودم نباشه، یا اونقدر پیچیده که حتی خودم هم مطمئن نباشم که واقعا حرفم رو زدم یا نه. اما یه چیز رو تقریبا فهمیدم. من آدم واژه‌هام نه اعمال، نه آرزوها، نه کنش‌ها، نه واکنش‌ها، نه آرمان‌ها، نه اعتقادات. تنها تعهدی که دلگرمم می‌کنه، تعهد به کلماته. همین کلمات ناقص و شکسته و اجبارا ساده. همین واژه‌هایی که تا همین‌جاش هم چیزی از اونچه که در درونم می‌جوشه، کم نکرده. 

همه اطرافیانم متفق‌القول هستند با شیخ شیراز که: ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی!/ کین ره که تو می‌روی به ترکستان است. اما مگه ترکستان چشه؟ چه اشکال داره وسط این همه زوار عشق کعبه، یه نفرم بخواد بدونه توی ترکستان چه خبره. من تشنه یه باکره‌ام. نه باکره از معاشقه، که باکره از انسان، از هجوم، از تکرار، از عادت، از بی‌معنایی، از پوچی.


همیشه به عنوان یه تیکه آشغال باهام برخورد شده. هر وقت دلشون پر بود و هیچ حروم‌زاده کثافت دیگه‌ای دم‌پرشون نبود یاد من می‌اوفتند و بعد از حال و احوال شروع می‌کنند به خالی کردن خودشون. بعضیا مثل اصغر که هیچ‌وقت برای احوال‌پرسی حتی پیش‌قدم هم نشدند. موندم چرا هنوز شماره‌اش توی گوشیمه و چرا هنوز احوالش رو می‌پرسم و تولدش رو تبریک می‌گم؟ اصلا گور باباش. بعد جالب‌ترش اینه که وقتی من پیام می‌دم و احوالی می‌پرسم یا چیز جالبی براشون می‌فرستم پیام رو می‌بینند ولی جوابی نمی‌دند. یعنی می‌خوام عمق محبت بودن خودم رو نشون بدم. ولی وقتی قرار به نبودن باشه دیگه این کسشرا چه ارزشی داره؟! 


امروز بالاخره خاطرات مسکوب را تمام کردم. خودمانیم پیرم درآمد. اما کتاب‌های خوب زیادی به لطفش به لیستم اضافه شد. اما حالا در خلسه پس از اتمام یک کتاب خوب هستم. باید روی این نشانگان یک اسم درست درمان بگذارم. پساکتاب چطور است؟ هرچه به ذهنم فشار می‌آورم چیز بامعنای دیگری به یادم نمی‌آید. فعلا با همین اصطلاح من‌درآوردی سربکنیم تا چه آید و چه بیفتد. بسیار از او یاد گرفتم و البته از جهاتی ناامیدتر شدم. چرا که احساس کردم اگر همین روند را ادامه دهم شادی و شعفی در انتظار نخواهد بود. تلخی است و تلخی و تلخی. مثل کسی شده‌ام که پایان فیلم شاهکاری را برای تعریف کرده‌اند و او اصلا نمی‌داند که چرا باید منتظر باشد تا پایان را ببیند. وقتی از آن آگاه است. غزاله شخصیت شیرینی بود که در طی این یادداشت‌ها از آذر ۵۷ تا تقریبا دی ۷۶ قد کشید و بزرگ شد و به دانشگاه رفت. 

سر آخر هم دلم برای مسکوب سوخت. اما باید دلم برای خودم بیشتر بسوزد که حال ۲۶ سالگیم مثل ۶۲ سالگی اوست. اشتباه تایپی کیهانی نباشد؟؟؟

بگذریم. حالا پس از اتمام این کتاب چه کنم؟ چه کتاب دیگری بخوانم؟ حوصله‌اش را ندارم تا به سراغ هیچ کتابی بروم. حوصله فیلم و سریال هم ندارم. 


به اواسط جلد دوم خاطرات مسکوب رسیدم. نکته جالب اینجاست که شصت-هفتاد سالگی خودم را می‌بینم. گمان نمی‌برم که خیلی از حال و هوای مسکوب دور باشم. من حتی همین حالا هم در وطن احوال شصت‌سالگی او را در غربت دارم وای اگر از پی امروز بود فردایی». یک جایی از وجودم وحشت کرده است. اینکه در بیست و اندی سالگی شبیه یک آدم شصت و اندی ساله باشی دو معنا بیشتر ندارد: یا خیلی زود به آنچه که نباید رسیدی، یا کل زندگی همین مزخرف مداوم است. در هر دو نتیجه‌گیری آنچه به جایی نرسد فریاد است».


نخواه که صبور باشم. نخواه که منتظر آینده روشن باشم. نخواه که رنج بکشم و آن را به چشم پله‌هایی به سمت خورشید ببینم. نخواه بگویم رفته که رفته، دیگری در راه است». نخواه خودم را با دیگران مقایسه نکنم. نخواه که اگر افتادم دوباره بایستم. نخواه که در هر صورت لبخند بزنم. نخواه که بدبین نباشم. نخواه که نزد مشاور بروم. نخواه که کمال‌گراییم را کنار بگذارم. نخواه که خودم را دوست داشته باشم. نخواه که به چیزی یا کسی توکل کنم. از من هیچ مخواه. همین نخواستنت بزرگ‌ترین آرامش من است.


تا به حال سه صفحه از کتاب را نوشته‌ام. سه صفحه‌ای که تقریبا خط سیر مناسب و قابل قبولی دارد. هرچند ورود به موضوع، نه با شدت و حدت سابق، اما کم و بیش لنگ می‌زند و باید اسلوبش محکم‌تر باشد. برای همین سه صفحه کل هفته جان کندم تا توانستم بنویسم. مشکل اینجاست که خیلی زود خسته می‌شوم و ذهنم برای تمرکز بیشتر همراهی نمی‌کند. تازگی‌ها خیلی بازی‌گوش شده و حوصله تفکر متمرکز و پیوسته را ندارد. زود به زود جوش می‌آورد و اظهار خستگی می‌کند. باید یک کاریش بکنم. این‌گونه نمی‌توان ادامه داد. حتی اگر کار بی‌ارزشی هم در حال اجراست باید به‌قاعده و نظام‌مند باشد. انگار که زیادی به آن استراحت دادم و حالا برای دوباره فعال کردنش انرژی زیادی را باید صرف روشن‌کردنش بکنم.

دیروز داشتم به این فکر می‌کردم که مخاطب زیاد به آدم توهم دانستگی و نظریه‌پردازی می‌دهد. و البته هنر شنیدن را از آدم می‌گیرد. در حالی که کم مخاطب بود و تلاش برای ایجاد ارتباط نه تنها فاقد این مشکل است، بلکه لذت هم‌نشینی و تلاش برای جلب‌ نظر شیرینی خاص خودش را دارد. از این جهت هم خوشحالم که آن وبلاگ نسبتا پرمخاطب را منهدم کردم. هرچند که بعضی‌ها از این رفتن ناراحت شدند اما اتفاقی بود که باید به وقوع می‌پیوست. چون بسیار فربه‌تر از من شده بود. آن‌قدر که به سختی می‌توانستم از خود واقعیم در آن بنویسم. حالا می‌فهمم که رهبر بودن و مدام تحسین شدن و به‌به و چه‌چه شنیدن چقدر سخت است. البته اگر از توهم خودبزرگ‌بینی و آفات آن بیزار باشی!


گاهی با خودم فکر می‌کنم که در یکی از فیلم‌های بلاتار گیر کرده‌ام. یکی از آن نقش‌های چرک و نشُسته را  بازی می‌کنم. احساس می‌کنم که دوربین از پشت‌سرم در حال ضبط وقایع است. نمایشی بدون برش و پرش و موسیقی متن با برداشت‌های طولانی ۲۴ ساعته. 

از نگاه کردن به پدر و مادر شرم دارم. به جز برای نهار و شام سعی می‌کنم خیلی در حوالی پذیرایی و تلویزیون ظاهر نشوم. حتی صبح‌ها هم دیرتر بیدار می‌شوم که از ساعت صبحانه بگذرد و مواد آلی و قندی کمتری را در این جهان نفله کنم. 

دیشب فرزاد پیام داده بود و از مشکلش با نامزدش می‌گفت و م می‌خواست. دست به سرش کردم و گفتم تجربه‌ای ندارم و راهنمایی خاصی به ذهنم نمی‌آید. فرزاد از آن شخصیت‌هایی است که ارتباط با آنها سخت مرا به فکر و خیال می‌اندازد. از آن آدم‌هایی است که نزد هرکس به شکل متفاوتی رفتار می‌کند و حرف می‌زند. حتی حقایق زندگی‌اش هم برای هر کسی متفاوت است. پیش من راننده اسنپ است. نزد دوست دانشگاهش کارمند شرکت پتروشیمی و در حضور همکار سابقش مدیر اجرایی یک معدن در اهواز است. آدم بسیار باهوشی است و سعی می‌کند مطابق شخصیت هر کسی، به نوع خاصی محبت و توجه او را جلب کند. اما گاهی هم یادش می‌رود که پیش‌تر چه گفته و آنجاست که گندکار بالا می‌زند. مثلا برای همین ماجرای نامزد پیشتر به من گفته بود که قطع رابطه کرده چون مشکل مالی اساسی دارد و او هم توقعات نشدنی دارد. در کل وقتی با او در ارتباطم مدام به این فکر می‌کنم که چرا این‌چنین خودش را به من می‌نمایاند؟ الان چرا این حرف را به من گفت؟ شبیه یک برنامه بد و حجیمی است که کل رم را اشغال می‌کند و درنهایت هم از عهده کار مدنظرت برنمی‌آید.


همیشه همین روال تکرار می‌شود. امروز که روی دور نوشتن شروع کتاب افتاده بودم حالم خوب بود. اما از دم غروب تا به حال دارم فکر می‌کنم کسی که هنوز بر مشکلات شخصی و شخصیتی خودش نتوانسته فائق آید، اصلا حق نسخه پیچیدن برای جامعه خودش را دارد؟ کسی که خودش سراپا اشکال و عقده است آیا می‌تواند بی‌طرفانه و به دور از حب و بغض‌هایش جامعه‌ای را به نقد بکشد. مخصوصا اگر یکی از فصول کتابش درباره همین انتقاد همیشگی» باشد. همیشه خدا همین پوخ بوده‌ام. یک موجود نیمه‌کار، نیمه‌راه، بی‌عرضه، بی‌هدف، ناتوان. اصلا چرا هنوز زنده‌ام؟ نمی‌دانم. تا به حال در عمرم هیچ کاری را به اختیار خودم شروع و تا انتهایش نرفتم. اگر هم کاری را تمام کردم با زور دَگَنَک بوده است. وگرنه خودم همیشه نک و ناله کردم و مدام در حال یاسین‌خوانی بوده‌ام. 

تا اینجا فقط خودم و اطرافیانم را عذاب و آزار داده‌ام. کسی نیست که دل خوشی از من داشته باشد. همه از من متنفرند. حتی پدر و مادرم. کاش نبودم. ای کاش هرگز بودن را تجربه نمی‌کردم.


همین تصویر تار و مه‌اندود بدون عینک خود خود جهان است. آن‌قدر تهی هستم که حال ادامه دادن و نوشتنم نیست. اما دارم خودم را مجبور به نوشتن می‌کنم. حتی حالم را هم بهتر نمی‌کند. ولی به انجامش محتاجم. خوب بودن و تقوا هیچ کاری از جهان پیش نمی‌برد. بچه‌تر که بودم گمان می‌کردم اگر خوب باشی همه چیز روبه‌راه خواهد بود. هیچ مشکل و دغدغه اساسی نخواهی داشت. اما حالا می‌بینم که چنین نیست. جهان متعلق به آن فامیلی است که حتی از هلال‌احمر هم ی می‌کند و گاه و بی‌گاه از آنجا چادر و چراغ‌قوه و پتو و چیزهای دیگر می‌آورد. هر روز هم در کار و زندگیش ترقی می‌‌کند. حاجی فلانی حاجی فیساری هم به خیکش می‌بندند. اما من چندین بار شده که موقعیتش بوده و نکردم. گاهی هم اگر لغزشی کردم از شدت ناراحتی فورا جبران کردم. می‌گویند نباید برسر خدا منت گذاشت. ولی اگر به او نگویم به که بگویم. مگر برای خودم این‌کار را کردم؟ اگر سعی کردم خوب باشم، چون اون خواسته یا از بچگی در گوشم تپانده‌اند که او می‌خواهد چنین باشم. وگرنه اگر به من باشد کلی کار غلط و لذت‌بخش می‌توان کرد. درست بودن هیچ مزیتی ندارد. فقط خودت را عذاب می‌دهی. کاش حداقل می‌توانستم بد باشم. یک کار خارج از قاعده که می‌کنم، تا جبرانش نکنم حالم خراب است. از عذاب وجدان به حال و روز بدی می‌افتم. جهان تنها در داستان‌ها و رویاها آنچنان است که در کودکی می‌پنداشتیم. حقیقتش بسیار ظالمانه و تلخ و شه و هرکی به هرکی است.


امروز یک تصمیم نسبتا جدی گرفتم. زکی! من کدام تصمیمم جدی مانده که این یکی بماند. از سر جوگرفتگی قول و قراری با خودم می‌گذارم و چندی بعد به نرمی و آهستگی از آن دل‌زده می‌شوم و پوچی باز بر روحم سایه می‌سازد. تنها ثابت و مطلق این ذهن پوچی است. دیگر جلد این جان شده و رفتنی هم نیست. به هرحال با خودم عهد کردم که به طور جدی بنشینم به نوشتن کتاب. چندتا از سرفصل‌ها هم در ذهنم شکل گرفته. اما موضوع و معضل همیشگی شروع و ورود درست به مسئله است. یک متن کوچکی نوشته‌ام اما هیچ به دلم ننشسته. زنجیره علت و معلولی آن خوب چفت نشده. برای آغاز خیلی لق و لوق است. اگر قرار باشد که چنین شروعی داشته باشد وای به حال وقتی که به ثریا برسد. باید از همین‌جا جلویش را بگیرم. ولی کلیتش حس خوبی به من می‌دهد. چون حوزه‌ای است که در آن اعتماد به نفس لازم را دارم و امتحانم را پس داده‌ام. فقط باید صبر داشته باشم و جا نزنم و البته شل نگیرم. وگرنه کلاهم پس معرکه است.


ذهنم این روز‌ها مدام دارد فریاد می‌زند که دیگر بودن هیچ ارزشی ندارد. بی‌وجودی را کنار بگذار و خودت را خلاص کن. اما با خودم قرار گذاشته‌ام تا زمانی که چیزی برای یادگار گذاشتن نداشته باشم، این کار را نکنم. دلم می‌خواهد لااقل قبل از مردن کتابم را به چاپ برسانم و بعد بمیرم. احساس می‌کنیم در این اندازه از جهان سهم داشته باشم. دوست ندارم تمام این انرژی و موادی که صرف من شده به هدر رفته باشد. حداقل باید به یک نتیجه‌ای برسد بعد خودم را به عدم بسپارم.


امروز خاله و پسرخاله و زن پسرخاله مهمان ما بودند. از معدود ن هم‌سن و سالم که به تمام معنی ستایشش می‌کنم همین زن پسرخاله‌ام است. دختر یکی از سادات به‌نام شهرستان ماست و قبر جدشان زیارتگاه مردم محلی است. خانواده‌ای که اکثرا هستند. زمانی که پسرخاله‌ام به خواستگاریش رفت مطلقا هیچ نداشت؛ نه پول، نه کار، نه تحصیلات. حتی سه-چهار سال اول زندگی‌شان ‌ام زندگی می‌کردند و پسرخاله هم در طول این مدت بیکار بود. اما با این وجود به او جواب مثبت دارد. خودش هیچ عیب و ایرادی نداشت و از خانواده سرشناسی هم بود که کل منطقه برایشان احترام قائل بودند. یعنی می‌خواهم بگویم ترشیده و تشنه شوهر نبود. وصلت با چنین خانواده‌ای برای همه افتخار بود. همیشه یکی از سوالات بی‌جواب زندگیم این بوده است که چرا به پسرخاله‌ام بله گفت. هنوز هم پس از این همه سال اوضاعشان چندان ترقی نکرده، فقط پسرخاله بعد از چندسال بیکاری بالاخره برسرکار می‌رود و یک بچه هم دارند. از مادرم پرسیدم سرکوفت نمی‌زند یا گلایه نمی‌کند از زندگیش. می‌گفت به هیچ وجه. خیلی هوای پسرخاله را دارد و طوری رفتار می‌کند که او هیچ احساس بدی نداشته باشد و همیشه حامی اوست. واقعا عجیب است که هنوز چنین انسان‌های آسمانی سر و کله‌شان در زمین پیدا می‌شود. هر بار که می‌بینمش دل‌گرم می‌شوم که زمین هنوز از انسان‌های خیلی‌خوب خالی نشده. 


دو ماهی می‌شود که افتاده‌ام به مستند خواندن و دیدن. از یک طرف مشغول خواندن خودنگاری‌های مختلف هستم. با تیم برتون و وودی آلن شروع شد و حالا هم شاهرخ مسکوب و بعدش هم اسحاق آسیموف و عبدالرحیم جعفری و شاید بعدترش احمد زیدآبادی. از طرف دیگر هم به جای فیلم‌ها، سرگرم دیدن مستندهای حیات‌وحش هستم. به علاقه دوران نوجوانی‌ام بازگشته‌ام. تغییر عجیبی است. پنداری ذهنم از جهان فانتزی کتاب‌ها و فیلم‌های داستانی و پرداخت جدی و جزئی به روانشناسی و انسان خسته شده و برای فرار از آنها این‌ چنین به خودزندگی‌نامه‌ها و رازبقاها، که هر دو پای در واقعیت دارند، اشتیاق نشان می‌دهد تا مرا از آن موضوعات منحرف کند. تغییر نمادینی است. اگر به دیگران بگویم، می‌پندارند عمدی بوده و کسی باورش نمی‌شود که کاملا ناآگاهانه و خود به خودی بوده است.


مرز‌های ذهنیم به فنا رفته‌اند. حالا دیگر تفاوت خیلی چیزها را متوجه نمی‌شوم. دچار نوعی کوررنگی ذهنی شدم. ادامه تحصیل، پول درآوردن، ازدواج، فرزند، موسیقی، زبان، نوشتن، طراحی، خوشنویسی و. برایم فرق چندانی با هم ندارند. هر کدام یکی از روش‌های گذران این چند دههٔ زیستیِ زودتمام‌شونده» است که در خاتمه، پایانی یکسان دارند. در هر کدام آنها درصدی از عذاب‌ کشیدن و لذت بردن را پنهان نموده‌اند. هر کسی رویکرد خودش را دارد. اگر به عطار باشد معتقد است که قدم در راه نه و هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت». اگر به مولانا باشد باید تمام چنته را خالی کرد و رویش قمار کرد؛ آنقدر که بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر». اگر به باباطاهر باشد باید بی‌خیال همه شد و بسازم خنجری نیشش ز فولاد/ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد». اگر به خیام باشد راه فراری نیست؛ فقط باید می‌ات را بخوری و در کنارش هر غلطی که می‌خواهی بکن. آخرش انگار آمد مگسی پدید و ناپیدا شد». اگر هم به حافظ باشد باید نشست به انتظار و دعا که کشتی شکستگانیم، ای باد شرطه برخیز». یک فرهنگ واحد و این همه تکثر جهان‌بینی؟ با این همه انحراف از معیار، آن‌که بیشتر می‌خواند و می‌فهمد، بیشتر سردرگم خواهد شد؛ زیرا خودش را در مقابل مسیرهای بی‌شماری می‌یابد که انتهای مشخصی ندارند. در حالی که انسانی با خودآگاهی پایین‌تر تنها یک مسیر را در پیش‌رویش می‌بیند و در همان راه به پیش می‌رود. بی‌آن‌که توقعی نامعقول از خود و انتخابش داشته باشد.


تاب آوردن این زندگی از حدود ابعاد تحمل من بسیار فراتر است. گاهی با خودم می‌گویم اگر توسط موجوداتی باهوش‌تر خلق شده باشیم لابد آن بیرون حسابی بهمان می‌خندند. پیش خودشان می‌گویند این احمق به راحتی با کشتن خودش می‌تواند از این دردها خلاص شود و همه چیز را reset کند اما دارد این همه با خودش می‌جنگد. شاید خودکشی در کنار مواد مخدر جزو bugهای این جهان خلق‌شده است. یک نوع درِپشتی برای هکرهای جهان که دیوارآتشش مذهب است. تقریبا برایم مسلم شده که خدایی وجود ندارد؛ اما به احمقانه‌ترین شکل ممکن دارم با این باور مخالفت می‌کنم. مخالفتی که حتی خودم هم باورم نمی‌شود. انگار که بخواهم خودم خودم را گول بزنم و خودم متوجه شوم که دارم خودم را گول می‌زنم و گول خودم را نخورم. به شاخه کدام درخت خشکیده بیاویزم دردهایم را؟ به تیرک چوبی کدام معبد ویرانه بیاویزم باورهای پوسیده‌ام را؟ به عقربه‌های کدام ساعت از کار افتاده بیاویزم آرزوهای چروک و مچاله‌شده‌ام را؟ بعضی دردها را فقط اردلان سرفراز می‌فهمد و بس:‌ چشم من بیا منو یاری بکن/ گونه‌هام خشکیده شد، کاری بکن/ غیر گریه مگه کاری می‌شه کرد/ کاری از ما نمیاد، زاری بکن/ اون‌که رفته دیگه هیچ‌وقت نمیاد/ تا قیامت دل من گریه می‌خواد».


در حال خواندن خاطرات سال ۵۷ شاهرخ مسکوبم. از سادگی، روانی، صراحت و شامه تیزش لذت می‌برم. مثل خودم تحلیل‌گر و بدبین است و البته وسواسی در ورود به فعالیت‌های سرسری و احساسی. اما چیزی که غمناکم می‌کند این است که در ماه‌های پیش از انقلاب مردم دقیقا حال و روز الان ما را داشتند. همین‌قدر منتقد و بیزار از حکومت وقت، همین‌قدر خواهان آزادی، همین‌قدر زیر فشار و گرسنه و همین‌قدر امیدوار نسبت به رفتن آن دیکتاتور و شروع روزهای خوش. آن دیکتاتور رفت و روزهای بعدش را هم ما به چشم جان دیدیم که نه خوش بود، نه آزاد، نه کم‌فشار، نه سیر و البته نه دیگر امیدوار. به یاد سخن سعدی می‌افتم که در بدایت جهان ظلم اندک بود. هرکه آمد قدری بر آن بیفزود تا بدین غایت رسید».


جنون به چه معناست؟ نشانه آن نامطمئن یافتن منطق است؟ همین منطق صوری کوفتی؟ کدام احمقی فکر می‌کند که این دو دوتا چهارتای من درآوردی معیار درستی برای سنجش تمام گزاره‌های زیستی و احساسی و فراطبیعی است که تجربه می‌کنیم؟ همین که نه خودمان و نه دیگران هیچ آگاهی از ناخودآگاه ما ندارند، در حالی که بر تمام اعمال و رفتار و افکار ما تاثیر مسلم می‌گذارد یعنی که منطق نیم‌بند کشک است، کشک.


راهی برای رفتن و جایی برای ماندن و حرفی برای گفتن و اشکی برای ریختن و حسرتی برای خوردن و کثافتی برای بالا آوردن و خطایی برای ارتکاب و امیدی برای داشتن و کاری برای کردن و نانی برای خوردن و قلبی برای تپیدن و روحی برای نهیب زدن و کورسویی برای دیدن و اخگری برای گرم شدن و شعری برای خواندن و دوستی برای هم‌پا شدن و بتی برای پرستیدن و شیطانی برای وسوسه و بالی برای پریدن و چنگی برای کندن و تاری برای تمسک و دخیلی برای بستن و آبرویی برای ریختن و ایمانی برای نگه داشتن و مرگی برای خواستن و ترسی برای ریختن و تنی برای مچاله شدن نمانده.


۹

به حال و روز این جامعه که نگاه می‌کنم تازه می‌فهمم چرا خدا یهو یه قومی رو کلا نابود می‌کرد. چون گاهی همه راه‌های اصلاح و تغییر بسته میشه و اون جامعه مدام درحال بازآفرینی و تشدید اشتباهاتشه. و عجیب‌تر اینکه به اشتباهاتش افتخار می‌کنه و اعضای درستش رو تمسخر و تخطئه می‌کنه. 

این موضوع نه فقط در رابطه با جامعه که درباره آدما هم صادقه. یکی مثل من.


۸

کاری داشتن، کاری کردن، بیکار نبودن و اساساً مقولهٔ کار پدیدهٔ به غایت عجیبیه. چرا این‌قدر گرایش داریم که خودمون رو کارا و فعال نشون بدیم؟ از پیچوندن موها دور انگشتمون وقتی که دوستمون داره موضوعی رو باهامون مطرح می‌کنه تا تدن کوچک‌ترین ذرات گرد و غبار از لباس توی اتاق انتظار دکتر تا تمیز کردن سوراخ سنبه‌های گوشی و هدفون توی مهمونی خانوادگی تا جوییدن سبیل‌های بلند شده موقع پخش پیام بازرگانی بین سریالا تا گوش کردن آهنگ و پادکست توی مترو. البته با وجود گوشی‌های هوشمند اکثر این خلاقیت‌ها ازمون گرفته شده و به جای همه اینا سریع می‌ریم سراغ اینستا. اما مگه کاری نکردن چه اشکالی داره؟ 

بچه‌ که بودم وقتای بیکاری موقع به پرواز دراومدن پرنده خیال بود اما حالا خبری از این تخیل نیست؛ نه توی خودم و نه حتی توی بچه‌های تبلت به دست امروزی. کاش به جای بازآوایی افکار و تخلیات دیگران برای آنی هم که شده اجازهٔ خود بودن» رو به ذهنمون بدیم.


۶

تنها چیزی که اهمیت پیدا کرده توانایی دووم آوردنه. اینکه تا چندسالگی می‌تونی ادامه بدی؟ تا کی می‌تونی این تمایل به نیستی رو به تعویق بندازی؟ تا چندمین یادداشت حذف کردن اینجا رو به تاخیر می‌اندازی؟ توی یادداشت چندم قراره به این نتیجه برسی که از یادداشت‌نویسی هم قرار نیست نصیبی ببری؟ توی چندمین نوشته قراره باور کنی که تو یه نویسنده نیستی؟ از کجا به بعد قراره بپذیری که همه مخاطبات هم کسایی هستند مثل خودت که به نق زدن اعتیاد دارند و دنبال کردنشون به این معنا نیست که تو خیلی خوب می‌نویسی؛ فقط دنبالت می‌کنند چون بهتر از اونا غر می‌زنی و شون می‌کنی.


۴

از قیل و قال چگونه دیده شدن خسته‌ام. از نمایش استعداد و مهارت و فرهنگ و آداب معاشرت سرّم. از تظاهر به فرهیختگی و دغدغه‌مندی مشمئزم. از جلوه عدالت و برابری و حقوق ن و کودکان و حیوانات نزارم. ماها تمامیت واقعیت خودمون رو کتمان می‌کنیم و کلیت خودمون رو چیز دیگه‌ای نشون می‌دیدم. اصلا رابطه داشتن فقط برای عشق و عاطفه یعنی چی؟ یعنی داریم برای واقعیت میل جنسی یه آرایش غلیظ ارائه می‌دیم. وقتی از برابری زن و مرد حرف می‌زنیم یعنی داریم روی نابرابری ذاتی خلقی و ذهنی و پردازشی و فیزیولوژیکی و متابولیسمی و آناتومیکی و روانی این دو سرپوش می‌ذاریم. اینکه مادری بچه خودش رو بذاره مهدکودک تا خودش بتونه بره سرکار؛ اونم چه کاری؟ نگهداری از بچه‌های دیگران توی یه مهدکودک دیگه. داریم با خودمون چیکار می‌کنیم؟ چرا داریم سر خودمون رو با مفاهیم و کلمات شیره می‌مالیم؟


۳

انسان سوختش معناست؛ تا جایی می‌تونه ادامه بده که معنایی براش داشته باشه و هنر کارخونه معناسازی از بی‌معناترین و پوچ‌ترین گزاره‌هاست. و عجیب اینکه همین معناسازی برای هنرمند خودش به معنا تبدیل میشه و مثل مخدری اون رو به طور موقت از درونِ تهی و خالی از همه چیزش فراری میده. هنرمند تنها برای گریز از پوچی لحظه اکنونش مشغول به خلقتی میشه و چیزی رو می‌آفرینه و سپس توسط مخاطب کلی معنا به اون اثر سنجاق میشه و به تدریج خود هنرمند هم باورش میشه که اون اثر چنین معانی رو در برداشته. شاید بشه گفت هنر نمایش علنی خودیی هنرمند در لابلای کف و سوت تماشاگرانشه.


۲

از نوشتن برای دیگران خسته شدم. از نوشتن برای تخلیه روحی و نک و ناله هم خسته شدم. دلم یه جور نوشتن برای نوشتن می‌خواد؛ نه به عنوان یه متن آموزنده یا انرژی‌بخش یا پرسوز و گداز یا حتی ادبی و تاثیرگذار. یه نوشته ساده و بی‌شیله پیله و بدون اهن و تولوپم آرزوست.


توی مجموعه فرینج یه دروازه‌ای هست که از اونجا وارد یه جهان موازی دیگه می‌شن. برای من گار شهدا حکم اون دروازه رو داره. و این دروازه نه در عکس‌ها و نگاه‌های مهربون، خسته، خشن، خندان، ترسیده یا دلبرانه شهدا که توی اون چهار ردیف آخر گار خلاصه ‌شده که هنوز خالیه و کسی رو اونجا دفن نکردند. حس فره شدن از طرف اون خاک سرد حالم رو دگرگون می‌کنه. انگار یکی داره با نیشخند بهم میگه: عرضه زندگی عزتمندانه رو که نداشتی، عرضه مرگ شرافتمندانه رو نمی‌تونی داشته باشی.


  • بچه که بود یه بار توی حرفای مادر و خاله‌اش شنید وقتی مادرش اونو حامله بوده، سر به دنیا نیاوردنش بین شوهر و پدر شوهرش (پدر و پدربزرگ بچه) جر و بحث شده بود. اینکه توی این وضع خراب زندگی یه بچه که داشتند، اونم پسر؛ دیگه واسه چی یه نون‌خور دیگه می‌خواند بیارند. و مادرش تاکید کرده بود که اونا هم نمی‌خواستند اون بچه رو؛ ولی اتفاقی بود که پیش اومده بود!
  • چند سال اول بچگیش رو توی یه خونه بزرگ کنار پدربزرگ و عموش زندگی می‌کردند و سر یه سفره جمع می‌شدند. موقع صبحونه خوردن یادش میاد پدربزرگ برای داداشش لقمه درست می‌کرد تا با چای شیرینش بخوره. اما حتی واسه نمونه یه بارم این کار رو واسه اون نکرد. همین کار کوچیک باعث می‌شد اون توی عالم بچگیش خیال کنه شاید بچه سرراهیه و نوه اونا نیست که این‌طوری بینشون فرق گذاشته میشه.
  • وقتی خانواده‌اش می‌خواستند برند توی خونه مستقل، پدربزرگ گفته بود که نوه بزرگه پیش اونا بمونه و همین‌طورم شد. چون خیلی خاطر اون نوه بزرگه رو داشتند و طاقت دوریش رو نداشتند. دو-سه سال بعد یادش میاد یه بار مادربزرگ همین‌طور به شوخی گفته بود یه سال هم نوه کوچیکه رو بیارن پیششون. اما توی همون شوخی هم پدربزرگ قاطعانه گفته بود نه. همون ۰۵۱۴ پیشمون بمونه بهتره. چون ۰۵۱۴ گربه ماست. 
  • همیشه به نوه بزرگه می‌گفتند "کویی" به معنی بچه گربه. اما به اون چیزی نمی‌گفتند مگر وقتایی که می‌خواستند دعواش کنند و "زرد اسبه" خطابش می‌کردند به معنی سگ زرد. اونم به خاطر اینکه از بچگی موهاش بور بود.
  • از وقتی خودش رو شناخت احساس کرد به ۰۶۲۵ علاقه داره، طوری که توی همون حال و هوای بچگی همه آرزوها و خیالاتش رو با اون تصور می‌کرد. اما هرچی بزرگ‌تر می‌شد انگار بیشتر احساس می‌کرد که ۰۶۲۵ ازش بدش میاد. بعدها فهمید به خاطره درس‌خون بودنش بوده و اینکه مادر ۰۶۲۵ همیشه درس‌خونی اون رو می‌زده توی سر بچه‌اش. اما فاجعه وقتی اتفاق افتاد که این آقا خرخون قصه ما فهمید ۰۶۲۵ داره با برادرش تیک می‌زنه. اون روزای سخت و غیرقابل تحمل واسه اون سنین با ازدواج ۰۶۲۵ توی ۱۶ سالگی تکمیل شد.
  • بعدها که رفت دانشگاه از یکی خوشش اومد. تا دو سال چیزی نگفت. همین که تونست به خودش جرئت بده و علاقه‌اش رو ابراز کنه با جمله "هر کسی غیر از شما بود، جور دیگه‌ای باهاش برخورد می‌کردم" روبرو شد. و حتی بعد از اصرار برای چرایی پاسخ نه هم جمله "احترام خودتون رو نگه دارید" رو شنید.
  • خلاصه حالا که یه سیم خاردار دور خودش کشیده و ابراز علاقه هیچ‌کس رو نمی‌خواد و باور نداره، خوب می‌دونه که این رفتارش به خاطر اون روزاییه که سرِ نخواستنش دعوا بود.

گاهی چقدر کسشر می‌گم. راستش گاهی حتی با خودم می‌گم هایدگرم داره کسشر می‌گه. حتی‌تر اینکه گاهی به نظرم کلا زبان چیز کسشریه و باهاش چیزی غیر از کسشر نمیشه منتقل کرد. لغتنامه درونی من با تمام اتباطات بین واژگانیش و گراف‌های معناییش هیچ‌وقت نمی‌تونه با لغتنامه درونی یکی‌دیگه کاملا منطبق باشه و اون همه حرف منو بفهمه. اصلا فارغ از اینکه اون حرف درسته یا غلط، ارزشمنده یا بی‌ارزش. شاید از نظر من گورخر یه خر سیاهه با خطای سفید و واسه یکی دیگه یه قاطر سفیده با نوارای سیاه و واسه یکی‌دیگه گورخر یه موجود مستقله واسه خودش. یا حتی ممکنه توی گینه‌ بی‌صاحب به خر بگن گورخر تک‌رنگ. بازم دارم کسشر می‌گم. چه خوب که اینجا مخاطب نداره. وگرنه مجبور بودم واسه حضرات به جای همه کسشرا یه واژه مزخرف بی‌معنی دیگه بذارم که در بهترین حالت واژه درونی خودم نبود. 

گاهی با خودم می‌گم به جای جمله‌بافی و چرند تفت دادن، فقط کلماتی که توی سرم می‌پیچه رو ردیف کنم. بدون اینکه زور بزنم به هم ارتباطشون بدم. مثلا الان: سرد، هوس، لب، سکوت، چِرت، خاک، رژ لب، دست، شیشه ماشین، ویتگنشتاین، ضداجتماعی، تیغ، خامنـه‌ای، مفت، آه، عربی.

خلاصه که نحب نغنی و صوتی هارب منی.


صحت» یه امر جزنگرانه است، در حالی که حقیقت» یه امر کلّیه‌. وقتی از صحت صحبت میشه، از بخشی از یه موضوع صحبت میشه، از درستی یه رویداد محدود‌ در بخشی محدود در زمانی محدود صحبت میشه که نباید به جای حقیقت گرفته بشه. حقیقت مربوط به کلیت اون موضوع در تمام ابعادش و در تمام زمان‌هاست. پس اگه بخشی از موضوعی صحیح بود، نباید ما رو دچار این توهم کنه که اون گزاره رو تحت عنوان حقیقت به کل اون موضوع تعمیم بدیم. حقیقت به این راحتی‌ها خودش رو در تیررس و دیدرس کسی قرار نمیده. حقیقت به دیدی فراخودی و فرامکانی و فرازمانی و حتی گاهی فرازبانی نیاز داره. اما هنوزم اینا شروط لازم برای لمس حقیقت‌اند نه شروط کافی. ما فقط می‌تونیم با آمادگی منتظر باشیم تا حقیقت اگه میلش کشید خودش رو کمی بهمون نشون بده. به قول شوپنهاور حقیقت ‌ای نیست که دست به گردن هر بی سر و پایی بندازه؛ بلکه اون زیباروی پرده‌نشینیه که حتی اگر کسی همه چیزش رو برای اون حقیقت فدا کنه بازم نمی‌تونه از به دست آوردنش مطمئن باشه.

نکته دیگه‌ای که دارم روش فکر می‌کنم و هنوز ازش مطمئن نیستم اینه که زبان بنیادی تفکیک‌گرا داره. تمایلش برای متمایز کردنه. اما حقیقت انگار تجمع‌گرا و ادغام‌گراست. می‌خواد وجوه مختلف و شاید حتی متضاد رو در هم بیامیزه. پس شاید زبان و حقیقت نسبت به هم دافعه داشته باشند و ترجمه‌پذیر به هم نباشند.


دو فعل هست» و است» توی فارسی به مرور زمان دچار کج‌فهمی و سوءبرداشت شدند و به دو فعل خیلی معمولی و دم دستی تبدیل شدند یا حتی به جرئت میشه گفت از فعلیت افتادند. (از اینجا به بعد هر دو فعل رو فارغ از تفاوت دستوری‌شون یکی می‌‌گیرم.) مثلا به جمله "هوا سرد است" یا "علی شاد است" یا "مداد روی میز است" توجه کنید. این است» چه معنایی رو منتقل می‌کنه؟ آیا یه حالت ساکن و منجمد و بدون‌تغییر رو القا نمی‌کنه؟ انگار که در این سردی یا شادی یا روی میز بودگی هیچ حرکت و جریانی وجود نداره. در حالی که این‌جوری نیست و اینا در حال حرکت‌اند و این حرکت باید در این افعال هم نمودار باشه. اصلا انگار برخلاف لفظی که به اینا داده میشه ما شاهد انجام گرفتن هیچ فعلی» در این‌ افعال نیستیم. در حالی که این هستن/استن باید مثل رفتن و اومدن و گفتن اشاره به انجام فعلی باشه. و اون فعل چیزی نیست جز هستی داشتن و به هستی خود با حالتی خاص ادامه دادن (هستیدن). 

حالا بیاید به حرف سیاوش جمادی گوش بدیم و این سردی و شادی و روی میز بودن رو به جای صفتی برای فاعل، به صورت قیدی برای فعل است» در نظر بگیریم. (می‌دونیم که صفت، حالت فاعل رو بیان می‌کنه، در حالی که قید، حالت فعل رو) چطوری؟ شاید با بازنویسی این جمله‌ها، منظور روشن‌تر بشه؛ مثلا "هوا به‌سردی می‌هستد" یا "علی شادمانه می‌هستد" یا "مداد روی میز می‌هستد". به زبون دیگه یعنی هوا با سردی به هستی خودش ادامه میده و علی فعلا با شادی به هستی خودش مشغوله و در حال حاضر مداد روی میز هستیش رو سپری می‌کنه. 

خلاصه چیزی که در گذر تاریخ زیر خروارها خاک مدفون شده، اینه که هستن/استن یه فعله. تکرار می‌کنم فعل». درست مثل رفتن، پریدن، برداشتن، نشستن، خزیدن، زدن، خوردن و هستیدن.


برخورد ما با چیزا و رویدادا و کسان همیشه حداقل با یه نشونه شروع می‌شه و نشونه ما رو به سمت و سوی زنجیره‌ای از نشونه‌ها هدایت می‌کنه. نشونه می‌تونه یه بو باشه، یه صدا، یه تصویر، یه مزه، یه لمس، یه اسم، یه تغییر، یه عبارت، یه نقص، یه توپوق، یه لحن.

مثلا توی پیاده‌رو از دور کسی رو می‌بینی که قیافه‌اش آشنا میاد، حالت ریش یا نوع کیف یا شکل شال بستنش شما رو به یاد فرد خاصی می‌اندازه. حالا جلوتر که بیاد ممکنه حدستون درست باشه یا نباشه. یا به عبارت دیگه، ممکنه این نشونه با باقی نشونه‌های مربوط به اون فرد منطبق باشه یا نباشه. یا وقتی توی اتوبان در حال حرکت هستید یه تابلویی می‌بینید که نوشته فلان‌آباد ۵ کیلومتر. این نشونه شما رو به سوی فلان‌آبادی فرامی‌خونه که ممکنه قبلا دیده باشیدش یا نه. 

نشونه‌ها به نظر من سه نوعند که این‌جوری اسم‌گذاریشون می‌کنم: پیش‌رونده و پس‌رونده و محجبه. نشونه‌های پیش‌رونده اونایی هستند که به چیزی اشاره دارند که ما پیش از این هیچ برخوردی باهاشون نداشتیم و هیچ یاد و خاطره و ایده‌ای ازشون نداریم: مثلا یه بوی عجیب که توی یه شهر می‌پیچه و هیچ‌کس نمی‌دونه بوی چیه و از کجا میاد، یا یه تابلوی تا ناکجاآباد ۱۵ کیلومتر» وقتی که تاحالا یه بارم پامون به ناکجاآباد نرسیده برای ما یه نشونه پیش‌رونده است که ما رو به پیش می‌رونه و دعوت به شروع آشنایی و ساختن یه خاطره می‌کنه. چیزی که هیچ تصوری ازش نداریم و نمی‌دونیم قراره چطور تجربه‌ای باشه. 

اما نشونه پس‌رونده به چیزی اشاره داره که تجربه‌اش کردیم و می‌شناسیمش و اون رو پشت سر گذاشتیم. می‌دونیم چی در انتظارمونه. مثلا از یه صدای آشنا متوجه می‌شیم که اگه برگردیم با فلانی مواجه می‌شیم. یا از تابلوی کنار جاده می‌فهمیم که ۱۰ کیلومتر دیگه به روستای زادگاهمون می‌رسیم. 

اما نوع سوم نشونه‌ها یا همون محجبه‌ها که هنوز من رو درگیر خودشون کردند، نشونه‌هایی هستند که تجربه‌اشون کردیم اما نمی‌دونیم چی هستند. مثلا فکر کنید ما می‌ریم برای چکاپ سالیانه چندتا آزمایش می‌دیم و از اونا متوجه می‌شیم که فشارخون داریم. آیا ما قبلش فشارخون رو تجربه نکردیم؟ بله کردیم ولی نمی‌دونستیم چیه یا اصلا نمی‌دونستیم چیزی هست. پس با یک یا چند نشونه متوجه چیزی می‌شیم که تجربه‌اش کردیم ولی نمی‌دونستیم. یا مثلا فکر کنید توی شهر غریب هی می‌گردیم و هیچ تابلویی نیست که بهمون بگه اینجا کدوم خراب‌شده ‌است. هیچ کسی هم نیست که ازش بپرسیم. ما داریم اون شهر رو تجربه می‌کنیم اما نمی‌دونیم چیه. ولی همین که میایم از شهر خارج بشیم می‌بینیم تابلو زده شهرداری فلان‌کندی سفلی سفر خوشی را برای شما آرزو می‌کند» و از این نشونه می‌فهمید چیزی که تجربه کردید چی بوده. به عبارت دیگه، این نشونه‌ها معمولا در حجاب قرار دارند و تمایلی برای ابراز خودشون ندارند. من کلیت زندگی رو چنین چیزی می‌دونم. یعنی در حال تجربه‌اش هستیم ولی واقعا نمی‌دونیم با چی مواجهیم.

ما همیشه با صفوفی از نشونه‌ها در حال برخورد و رویارویی هستیم و هر رخدادی شامل زنجیره‌ای از نشونه‌هاست. اما انگار فقط بعضی نشونه‌ها هستند که بهمون میگن با چی روبروییم. این نوع نشونه‌ها می‌تونند اول اون زنجیره باشند یا وسطش یا آخرش. اما همیشه ما رو به سمت تجربه کامل تمام نشونه‌های اون موضوع خاص هدایت می‌کنند. اگه اولش باشند ما رو به پیش می‌رونند، اگه وسطش باشند ما رو به ادامه دادن و تجربه نشونه‌های بیشتر دعوت می‌کنند و اگه آخرش باشند ما رو به بازنگری در تمام اونچه که پشت‌سر گذاشتیم، دعوت می‌کنند.

کگارد می‌گه زندگی رو به پیش زیسته می‌شه، اما رو به پس فهمیده میشه. به عبارت دیگه اون نشونه‌های پیش‌رونده ما رو به ادامه زیستن دعوت می‌کنند و اون نشونه‌های پس‌رونده ما رو به فهم و ارزیابی اونچه که زیستیم، فرامی‌خونند. تنها و تنها یه رویداد وجود داره که فقط می‌شه رو به پیش اون رو زیست و امکان پس‌نگری و فهمش وجود نداره و اون رویداد مرگه. به همین خاطره که هایدگر مرگ رو ممکن‌ترین امکان» هر انسانی می‌دونه. چرا که یگانه رخدادیه که هر فرد به اجبار محکومه که خودش به‌تنهایی اون رو تجربه کنه. یا به زبون دیگه می‌شه گفت شخصی‌ترین تجربه» هر انسانیه.


نماد آزاداندیشی چیه؟ از کجا معلوم میشه یکی آزاداندیشه؟ اینکه کلیشه‌ها و معیارهای حاکم و گرایشای اقتصادی و ی و مذهبی بر قضاوت و کنشش تاثیر نذاره؟ آزاداندیشی تا کجا می‌تونه پیش بره؟ 

توی یه مصاحبه از مارکوزه (عضو مکتب فرانکفورت) می‌پرسند چرا اعضای این مکتب و به خصوص آدورنو (عضو دیگه مکتب) این‌قدر پیچیده و سخت و ثقیل و مغلق می‌نویسند، طوری که از نوشته‌هاشون به سختی میشه چیزی فهمید.

مارکوزه اول می‌خنده و میگه واقعیت اینه که منم از کتابای آدورنو چیز زیادی نمی‌فهمم :) بعد می‌گه اما یکی از دلایل این غامض‌نویسی اینه که به نظر آدورنو نظام سرمایه‌داری (شما بخونید هر نظام حاکم اقتصادی‌ـــ‌ی‌ـــ‌اعتقادی) بر تک‌تک واژه‌ها و جمله‌ها و حتی قواعد دستوری زبان هم نفوذ کرده و با تغییر معانی و مفاهیم نه تنها بر زیست طبقه زیرنفوذ به عنوان نیروی کار حاکم شده، بلکه به جهان ذهنی این نیروها هم دست دراز کرده تا حتی در جهان ذهنی هم به چیزی خلاف منافع نظام حاکم نتونند بیندیشند. (برای مثال به واژه منابع توی عبارت "منابع انسانی" دقت کنید) به همین خاطر آدورنو سعی می‌کنه از این قواعد حاکم بر واژگان و دستور زبان ذهنش رو تطهیر کنه.

شاید این نظر در نگاه اول مسخره به نظر برسه، چون زبان قبل از اینکه یه ابزار درون فردی باشه، یه وسیله بین فردیه و نیاز به تفاهم طرفین بر سر معانی اونه. اما با کمی فاصله که به موضوع نگاه می‌کنیم، می‌بینیم پر بی‌راه هم نمی‌گه. فقط کافیه به دایره واژگانی پرکاربرد جامعه خودمون دقت کنیم تا ببینیم در طی همین ۴۰ سال چه مفاهیمی از چه واژه‌هایی رخت بربستند و چه معانی نویی به واژه‌ها الصاق شدند: انقلابی، بسیجی، فتنه‌گر، خس و خاشاک، اراذل و اوباش، مستضعف، آقازاده، حاجی، متصل، اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، لباس شخصی، پاسدار، عدالت، امید، برادری، حجاب، ارشاد، هدایت، امر به معروف، استکبار، جاسوس، تورم، معاند، سفره انقلاب، تشخیص مصلحت، متدین، مردم، جمهوری، بیت‌المال، مبارزه با فساد، حقوق مصرف‌کننده، اقتصاد مقاومتی، نرمش قهرمانانه، انتقام سخت، خودی، غیرخودی و.


من به چشمان خودم مشکوکم. به دیدن این همه سیاهی و ناامیدی، به دیدن این همه دست شستن‌ها، به دیدن همه آنان که می‌روند، به دیدن همه ضعف‌ها و اختلالات و مشکلات روانی خودم، به دیدن بن‌بست‌ها و شکست‌ها، به دیدن این همه آدم‌های بی‌آرزوی سر به گریبان برده مشکوکم.

من به چشمان خودم مشکوکم. به ندیدن شادی و زیبایی این خاک صبور، به ندیدن برق نگاه کودکی پرشور، به ندیدن زیبایی آن دختری که لبانش را با بالاپوش و چکمه‌اش هماهنگ کرده است، به ندیدن نعناهایی که در این سرما هم درون باغچه سبزانه به بودنشان می‌بالند، به ندیدن تنها نبودن، به ندیدن همخونانی که در کوران سرما هم پشت‌گرمی‌ام هستند، به ندیدن این آدم‌های باسوادی که سرشان به تنشان می‌ارزد و فروتنانه چیزهایی می‌آموزندم، به ندیدن این طنز نصف و نیمه‌ای که زمانی در من مرد و حالا اگرچه کمرنگ‌تر اما عمیق‌تر سر برآورده است، مشکوکم.

شاید وضع ما آنقدرها که خودمان فکر می‌کنیم، بد نیست. شاید تنها ادراک بدیمان بیشتر شده است. یعنی مثلا اگر شاخص فلاکتمان از ۱۰ به ۱۵ رسیده باشد ادراک ما از این شاخص از ۲۰ به ۱۰۰ رسیده است. و شاید این بدین خاطر است که با احساسات و امیدها و آرزوهایمان بازی شده است. برای همین از آن احساسات و امیدها و آرزوهایمان دست کشیدیم تا دیگر قاطی بازی‌ها نشوند و دیگر بار موجبات بازی خوردنمان را فراهم نکنند. اما شاید کنار گذاشتن این‌ها هم نوعی بازی خوردن باشد!


ما جزو قوی‌ترین و منعطف‌ترین و البته مخرب‌ترین گونه‌های روی زمینیم. تنها یه گونه دیگه هست که از ما قوی‌تر و منعطف‌تر و مخرب‌تره (البته واسه ما مخربه، نه طبیعت) و اونم ویروسه. به همین خاطر در هر فرصتی که به دست میاره، سعی می‌کنه بیشترین انتقام ممکن رو ازمون بگیره. انتقام همه اون گونه‌هایی که سلاخی یا منقرض کردیم، همه اون گونه‌هایی که واسه تفریح شکار کردیم، همه اون گونه‌هایی که به خاطر پوست یا شاخشون کشتیم، همه اون گونه‌هایی که روشون آزمایشات بی‌رحمانه انجام دادیم، همه اون گونه‌های گیاهی که سوزوندیم، همه اون گونه‌هایی که سهم غذاشون رو ما خوردیم، همه اون گونه‌هایی که زیستگاهشون رو کوچیک و کوچیک‌تر کردیم، همه اون گونه‌هایی که به خاطر خوردن زباله‌های ما مردند، همه اون گونه‌هایی که به خاطر سمپاشی‌های ما در نطفه خفه شدند، همه اون گونه‌هایی که اصلاح ژنتیکی شدند، همه اون گونه‌هایی که توی باغ‌وحشا و آکواریوما و قفسا کشته شدند، همه اون هزاران گونه‌‌ای که به خاطر  حرص ما با برق یا سم یا پسابای صنعتی کشته شدند. 

باید دید گونه ما تا کجا طاقت میاره و از اینکه برخوردی دقیقا مثل خودش باهاش بشه، می‌تونه باهاش کنار بیاد؟!


نمی‌دونم آدمای دیگه با آشغال‌های دوست‌داشتنی چه ارتباطی و از چه زاویه‌ای برقرار کردند، اما واسه منی که یکی از داییام شبیه منصور بوده و یکی از عموهام شبیه امیر، فیلم ویژه‌ای بود و یه بینش تازه بهم داد. باعث شد توی ذهنم این سوال منصور تکرار بشه که چرا همیشه اونی که باید کنار گذاشته بشه، منم؟». به داییم که نگاه می‌کنم می‌بینم همه اطرافیان یه جورایی چشماشون رو در مقابلش بستند و سعی داشتند اون گذشته رو انکار کنند. تا بحثا به اون سمت و اون خاطرات میره، یا آدما سکوت می‌کنند یا من‌ومن یا کلا بحث رو عوض می‌کنند. اما بحث عموم که میشه همه زور می‌زنند حداقل یه خاطره مشترک باهاش رو کنند. حتی خود من تا جایی که یادم میاد توی وبلاگای قبلی حداقل دوبار درباره عموم نوشتم، اما درباره داییم هیچی ننوشتم. انگار منم با جریان حاکم همراه شدم و سعی در حذف اون فرد از تاریخ دارم. در حالی که اون آدم نسبت به من و خیلیای دیگه به عموم نزدیک‌تره. و اصلا چرا باید عموم معیار ارزش‌گذاری برای اون آدم باشه؟ اون آدم کار درست رو از نظر خودش توی زمان خودش انجام داده و هزینه‌اش رو هم پرداخته؛ درست مثل عموم که اونم کار درست رو به نظر خودش توی زمان خودش انجام داده و اونم هزینه باورش رو پرداخته. حالا ما کی هستیم که چندقدم جلوتر از این آدما توی تاریخ وایسادیم و تصمیم می‌گیریم که کدوم رو به زباله‌دونی تاریخ بفرستیم و کدوم رو حلوا حلوا کنیم؟!


بازم دیشب از اون خوابای توالتی دیدم. این بار توالت یه سردابه خیلی بزرگ و گنبدی بود و مثل همیشه پر رفت و آمد. یه هرم جیزه مانند ناقص با قاعده دایره‌ای هم وسط این سردابه بود که سنگ دستشویی دقیقا بالای همین مخروط ناقص قرار داشت. سنگ دستشویی که هیچ سوراخی به چاه فاضلاب نداشت و هیچ شیر آبی هم همراهش نبود. از بین آدمای اونجا ۰۵۱۴ و ۰۶۲۵ هم اونجا بودند و منم علی‌رغم فشار درونی، روم نمی‌شد کاری بکنم. اما بازم طبق معمول مجبور شدم کارم رو توی اون همه بیننده انجام بدم. اون همونجا موند و همه نگاهش می‌کردند و حتی کمی هم ادرار به ۰۵۱۴ پاشیده شد و من در حالی که همه داشتند من و روی سنگ و به نجاست کشیده شدن ۰۵۱۴ رو نگاه می‌کردند، از فرط خجالت و شرم از خواب پریدم.

واقعا دیگه این مسئله خواب داره جدی میشه. آخه خیلی پرتکرار شده و همه هم با یه مضمون. این ناخودآگاه من چه مرگشه آخه؟! کاش یه روانکاو یونگی بود و کمکم می‌کرد.


کلیما یه جا توی روح پراگ می‌گه هیچ فکری توی دنیا اونقدر خوب و گل و بلبل نیست که بتونه تعصب‌ورزیای ما برای به کرسی نشوندنش رو توجیه کنه. این روزا دارم این حرفش رو نه فقط توی ت و عقاید خودم که حتی توی نگرش و کنش‌های روانی و اجتماعیم هم بسط می‌دم و از طرف دیگه گلیم قضاوت‌ها و پندارهام رو درباره همه درستیا و اخلاقیات شخصیم جمع و جور می‌کنم تا دست و پای هیچ موجود دیگه‌ای بهشون گیر نکنه و مانعی برای کسی نباشه مگر خودم. معیارای اخلاقی و نیک و بدهام اگه خیلی معیارای به دردبخوری هستند، باید قبل از هر کس دیگه‌ای بتونند خود من رو پایبند نگه دارند که نمی‌تونند و خیلی جاها می‌لنگند. 

پس چرا باید مدام زور بزنم به بقیه ثابت کنم که رکی من خیلی خوبه و من خدای صداقتم و نمی‌تونم به کسی دروغ بگم و احساسات دروغکی بروز بدم و از کسی تعریفی بکنم که لایقش نیست و نه حتی تعریفی که از خودم می‌شه رو بپذیرم و تشکر کنم؛ بلکه مصرانه در تلاش بر مخالفت باشم. همیشه مرغم یه پا داشته باشه و به اینکه حرفم یه کلمه است بنازم. یا حتی سعی کنم مثلا به کسی ثابت کنم که چقدر گاوه. خب اگه واقعا گاو باشه که هرگز این رو نمی‌پذیره و اگه هم بپذیره از همون لحظه به بعد دیگه گاو نیست. مسخره‌تر از همه اینا هم اونه که بخوام ثابت کنم عقاید ی و اعتقادیم خیلی درست و قابل دفاعه. عقایدی که حتی با چندسال پیششون در تضادی آشکارند. البته به نظرم گفتن از این باورا مشکلی نداره، مسئله اونجاست که بخوام حکم بدم که فقط همین درسته و لاغیر. اینکه من هیچ وظیفه الهی برای اثبات کردن یا فهموندن چیزی به کسی ندارم. قرار نیست چیزی رو به کسی یاد بدم. اینکه فکر نکن منم مثل بقیه‌ام» و بالاخره یکی باید بهش بفهمونه که.» وظیفه من نیست. همین که سرم به کارای خودم باشه کافیه.

راستش تاثیر خوبی داشته و احساسم نسبت به اطرافیانم بهتر شده و کمتر از دست حرفا و کاراشون حرص می‌خورم یا ناراحت می‌شم یا واکنش نشون می‌دم. خلاصه‌اش اینکه سبک‌ترم و رَم ذهنم خالی‌تره.


امروز داشتم به مرثیه‌هایی که همه‌جا توی بلندگوها و باندها پخش می‌شد و از پهلوی شکسته و در و دیوار می‌نالیدند، فکر می‌کردم. به نظرم اومد که فرهنگ شیعی با نوعی رومانتیک عجینه. از رمانتیک سر در چاه کردن و درد و دل کردن، تا رمانتیک ۲۵ سال سکوت برای خلافت، تا رمانتیک پهلوی شکسته و بچه سقط شده، تا رمانتیک حق خوری فدک، تا رمانتیک مناجات‌های امام بیمار، تا رمانتیک حصر خانگی، تا رمانتیک تبعید در غربت، تا رمانتیک غیبت و انتظار. اگه یه پراتیک (عمل‌گرایی) توی فرهنگ شیعه باشه اونم عاشوراست. اما چیزی که خود شیعه توی ۶۰ روز عزاداری بهش می‌پردازه دقیقا جنبه‌های رمانتیک این پراتیک عظیمه. از رمانتیک حج نیمه‌کاره، تا رمانتیک لبای تشنه و آب نخوردن، تا رمانتیک دست بریده، تا رمانتیک مشک سوراخ، تا رمانتیک طفل قنداقی، تا رمانتیک قتلگاه و مطالبه یاری، تا رمانتیک اسب بی‌سوار، تا رمانتیک زن اسیر، تا رمانتیک گوشواره دختر بچه تا. کلا اونچه که در این ماجرا بزرگ‌نمایی می‌شه اونیه که رمانتیک‌تر و گریه‌دارتره، نه اونی که به عمل و حرکت بیشتری فرابخونه. 

عکس این قضیه رو من توی فرهنگ اهل سنت می‌بینم. تندترین و پراتیک‌ترین افکار و رفتار بر اومده از فرهنگ اهل سنته. از پراتیک چهار خلیفه (سنی‌ها برخلاف نگاه شیعی، به خلیفه چهارم فقط از نظر پراتیک نگاه می‌کنند) و مخصوصا پراتیک خلیفه دوم که اوج کشورگشایی‌های اسلام بوده. حتی از بین همسران پیامبر دقیقا برای همون همسری احترام بیشتری قائل هستند که پراتیک‌تره و حتی با کمک برخی صحابه جنگی رو هم راه می‌اندازه. (این رو با رمانتیک شیعی مقایسه کنید که اون همسری از پیامبر رو محترم‌تر می‌دونه که رمانتیک‌تره و همه جوره مطیعه). حتی اگه از اون دوره فاصله بگیریم و به زمان حال بیایم اکثریت گروه‌های افراطی و پراتیک اسلامی مثل الشباب، طالبان، القاعده، جیش العدل، جیش الاسلام، جندالله، جبهه النصر، بوکو حرام، داعش ریشه سنی دارند. البته فرقان و فدائیان شیعی بودند اما هرگز به وسعت و فراگیری گروه‌های ذکر شده نرسیدند؛ چراکه اساسا با رمانتیک شیعی در تضاد بودند و ناموفق در عضوگیری.

اینکه از یه چهارچوب فکری از بی‌عملی مطلق تا عمل‌گرایی مطلق، از جبر مطلق تا اختیار مطلق، از رمانتیک مطلق تا پراتیک مطلق بشه استخراج کرد، آیا به این معنی نیست که اون چهارچوب فکری یه چهارچوب خالیه (نه به معنای پوچی) که ما می‌تونیم همه برداشت‌های خودمون رو به اون اسکلت سوار کنیم و ازش به عنوان یه ابزار تقویتی برای عقاید شخصیمون استفاده کنیم؟

این خالی بودنی که گفتم چیز بدی نیست. لیوان اگه خالی نباشه هیچ استفاده‌ای نمیشه ازش کرد، ظروف اگه خالی نباشند نمی‌شه ازشون استفاده کرد، اتاق اگه خالی نباشه نمی‌شه ازش استفاده کرد. اما فقط این رو باید در نظر داشت که با چیزی خالی مواجهیم که خودمون داریم پرش می‌کنیم. اون ظرف محتوی مظروف الحاقی ماست و اون مظروف نباید با ظرف یکی پنداشته بشه و به تبعش الهی تصور بشه. از طرف دیگه درباره ظرف هم نباید براساس مظروفش قضاوت کنیم.


ابتهاج یه جا توی پیر پرنیان‌اندیش که داره ماجرای قهرش با شهریار رو تعریف می‌کنه می‌گه اون‌ وقتا خیلی حساس بودم و زود بهم برمی‌خورد. اگه به یکی سلام می‌دادم و جواب نمی‌داد یا به نشنیدن می‌زد یا سرد جوابم رو می‌داد، کلا دیگه باهاش حرف نمی‌زدم. بعد می‌زنه زیر خنده و میگه اما حالا دیگه اون‌طوری نیستم. اگه کسی جوابم رو نده، دوباره سلام می‌کنم، سه‌باره سلام می‌‌کنم.
من هنوز توی اون نیمه اول گیر کردم. حالا کو تا به نیمه دوم برسم. تازه اگه اصلا برسم. آخه اون ابتهاجه، من غمی!!!

پنج روزه همین‌طور واسه سرگرمی شروع کردم به یادگیری آلمانی با این برنامه دولینگو. راستش انقدر کلمات و جملات آلمانی توی پانویسای کتابا دیدم که کنجکاو شدم یه کم درباره این زبان اطلاعات کسب کنم. شوخی شوخی شروع شد. ولی حالا دارم علاقمند میشم. البته از زبونایی که اسمای مذکر مونث دارند خوشم نمیاد، حالا چه برسه به این آلمانی که غیر از مذکر و مونث یه نوع سوم هم به صورت بی‌جنسیت داره. اما خب نمی‌خوام که بهش مسلط بشم. همین که ساختار کلی جمله‌ها رو بدونم و حروف تعریف و ربط و تلفظای حدودی حروف رو متوجه بشم کارم راه میفته. 

اما چیز جالبی که توی این مدت یاد گرفتم، اینه که توی آلمانی دختر (Mädchen) جزو اسمای بی‌جنسیته؛ در حالی که زن اسم مونثه. یعنی دختر تا زمانی که زن نشده توی فرهنگ زبانی آلمان جنسیتی براش قائل نیستند. برخلاف پسر که از همون اول مذکر شناخته میشه. شاید واسه تحلیل کمی زود باشه، اما نکته‌ای هم نیست که بشه راحت از کنارش گذشت. یه جستجو کردم دیدم دلیلش ریشه اصلی این کلمه است که در حقیقت از دو بخش تشکیل شده: Mäd+chen

بخش اول میت» دقیقا همون معنی کلمه maid انگلیسی رو میده یعنی هم باکره و هم ندیمه و خدمتکار. و درسته که معنی اول مدنظره اما توی گرامر معنی دوم لحاظ میشه که خب خدمتکار بدون جنسیته. و البته بخش دوم کلمه هم بر درستی معنی دوم صحه می‌ذاره. بخش دوم هن» پسوند کوچک‌سازیه، مثل ک تصغیر خودمون توی مردک، زنک. اگه باکره مدنظر بود دیگه نیازی نبود بگن باکره کوچک. پس احتمالا منظور خدمتکار کوچیک بوده. همون نقشی که توی جوامع سنتی مردسالار دخترا تا قبل ازدواج توی خونه پدریشون داشتند. 

جالبه که ریشه کلمات گاهی ما رو به چه چیزایی ممکنه برسونه.


دکارت توی قرن ۱۷ یه نوع ذهن‌گرایی رو تبیین و ترویج کرد که بر اساس اون همه چیز تنها و تنها توی ذهن ما اتفاق می‌افتاد و هیچ چیزی به اسم جهان واقعیات بیرون از ذهن ما وجود نداشت و حتی اگه هم بود امکان اثباتش برای مایی که تنها درکمون ازش پنج‌تا گیرنده محدود حسیمونه، غیر ممکن بود. به عبارت دیگه ما نمی‌تونستیم ثابت کنیم چیزی که از جهان می‌بینیم یه توهم ساخته ذهن خودمون نیست چون همون اثبات هم ممکن بود یه توهم باشه. این‌طوری دیگه همه باورا و اعتقادات و حتی مفهوم هستی زیر سوال می‌رفت. خود دکارت دید نمیشه با این همه پا در هوایی کنار اومد. پس خودش دنبال یه جای پای محکم توی همین جهان به قولی توهمی خودش گشت و بالاخره هم به خیال خودش به اون نقطه اتکا رسید. اون نقطه اتکا چیزی نبود جز گزاره معروف می‌اندیشم، پس هستم». یعنی همین که من می‌تونم فکر کنم که همه چیز توهمه این یه نقطه اتکا قویه برای اثبات بودن من ـــ حالا با هر کیفیتی. انقدر این فلسفه اندیشمندان اون عصر رو مجذوب خودش کرد که مثل وحی منزل مدام تکرارش می‌کردند و حتی فلسفه رو به دو عصر قبل و بعد دکارت (فلسفه مدرن) تقسیم کردند.

قرن‌ها بعد، پس از فروکش کردن ستایش‌ها و پرستش‌ها، این افکار زیر شدیدترین انتقادات قرار گرفت. یکی از این انتقادات موشکافانه مربوط می‌شد به فردی به اسم هوسرل توی قرن ۲۰. اون سوالی که پرسید این بود که باشه اصلا همین من می‌اندیشم، پس هستم دکارت درست. اما این تازه ابتدای تفکره. تفکر درباره اینکه اصلا اندیشیدن» یعنی چی؟ تا وقتی ما تعریف اندیشه رو ندونیم، این گزاره چه ارزشی داره که ما مبنای اثبات بودنمون رو بذاریم روی اون. آیا چیز مجردی به نام اندیشه وجود داره یا همیشه اندیشه معطوف به چیزیه؟ و اگه حالت دومه اون چیز‌ها توی چه دسته‌بندی‌هایی قرار می‌گیرند و آیا نحوه اندیشیدن ما به هرکدوم از این دسته‌ها متفاوته یا نه؟

اما موضوع به همین‌جا ختم نشد. چون چند سال بعد شاگرد همین جناب هوسرل، یعنی هایدگر، سوال اساسی دیگه‌ای رو مطرح کرد و اون این بود که باشه اصلا ما تعریف اندیشیدن رو هم فهمیدیم، اما مهم‌ترین پای قضیه می‌لنگه و اونم اینه که این هستم» یعنی چی که ما اینقدر خودمون رو به آب و آتیش می‌زنیم که اثباتش کنیم. این جهان پر از چیزاییه که هست. اما تعریف و معنای این هستی» چیه؟ سوالی که تا به حال به ذهن هیچ کس نرسیده بود که بپرسه.

اینا رو گفتم که بگم اون جمله سه کلمه‌ای که اول ماجرا وحی منزل فرض شده بود، بعد سه قرن دوتا از سه کلمه‌اش با پرسش و نقد به شدت جدی‌ای مواجه شد. (عجیب نیست اگه چند صباح دیگه یکی از فیلسوفان تحلیلی بیاد و حتی به کلمه پس» این جمله هم گیر بده که چرا اصلا متعاقب اندیشیدن باید هستن باشه. شایدم این اتفاق افتاده و ما بی‌خبریم!) سوال اصلی اینه که این نقد از کجا میاد؟ به باور من از تقدس زدایی از یه اندیشه و جرئت دادن به خود برای زیرسوال بردن همه چیز. پذیرش کار راحتیه اما آیا ما آدما رو یه میلیمتر به جلو می‌بره؟ توی کدوم تاریخ اومده که فلان ابن فلان اندیشه غالب رو پذیرفت؟ چون تویِ پذیرشِ اونچه که به ما رسیده هیچ هنری وجود نداره. اما توی نقد و تحلیلش چرا. حتی اگه غلط باشه. وقتی وارد چنین حیطه‌ای بشیم تازه یه چیز رو متوجه می‌شیم و اونم اینه که، برعکس تصور عمومی، سوال درست پرسیدن یکی از سخت‌ترین کارای دنیاست.


توی اون نظریه ماغ (منطق احساس غریزه)  یکی از محرک‌های خیلی فعال غریزه هم فرار از سکوته. مثل وقتایی که توی تاریکی و سکوت قدم می‌زنیم و یهو یه ترسی از آرامش قبل توفان بهمون دست میده و گاهی کاملا به طور ناخودآگاه می‌زنیم زیر آواز یا با خودمون حرف می‌زنیم. شاید این یه واکنش تکاملیه؛ واسه وقتی که شبا رو بی‌پناه توی جنگلا سپری می‌کردیم و برای دور کردن حیوونای وحشی که ممکن بود پشت هر بوته و تنه و سنگی پنهون شده باشند، سروصدا ایجاد می‌کردیم. حالا دیگه اون خطرات از بین رفته، ولی واکنش تکاملی ما هنوز سر جاشه. 

البته الان شاید خبری از حیوون وحشی در جهان بیرونی نباشه، اما تا دلت بخواد حیوون وحشی درونی توی کمین روان ماست؛ از سگ سیاه افسردگی گرفته تا جوجه اردک زشت درون و کلی جک و جونور دیگه. فقط منتظر چند دقیقه بیکاری ذهن هستند تا از هر طرف بهش هجوم بیارند. به همین خاطر دیگه نه فقط توی فضاهای باز و شلوغ و پرخطر که در اندرونی‌‌ترین و ایمن‌ترین فضاها هم باید این غریزه فرار از سکوتمون رو فعال نگه‌داریم تا این جونورای درونی تیکه پارمون نکنند. گوشی همراه و شبکه‌های اجتماعی اسکرول‌شونده یکی از دم‌دستی‌ترین ابزارا برای فراره. این موضوع یکی از دلایلیه که این گوشی لعنتی همیشه خدا به دستامون چسبیده تا به ذهنمون لحظه‌ای فرصت ندیم تا هیولاهاش رو بیدار کنه! از اون طرف به خاطر این گریز مداوم از سکوت ذهنی، اجازه خودکاوی و خوداندیشی هم داده نمیشه و به قولی تر و خشک توی این فرار با هم می‌سوزند.


دو فعل هست» و است» توی فارسی به مرور زمان دچار کج‌فهمی و سوءبرداشت شدند و به دو فعل خیلی معمولی و دم دستی تبدیل شدند یا حتی به جرئت میشه گفت از فعلیت افتادند. (از اینجا به بعد هر دو فعل رو فارغ از تفاوت دستوری‌شون یکی می‌‌گیرم.) مثلا به جمله "هوا سرد است" یا "علی شاد است" یا "مداد روی میز است" توجه کنید. این است» چه معنایی رو منتقل می‌کنه؟ آیا یه حالت ساکن و منجمد و بدون‌تغییر رو القا نمی‌کنه؟ انگار که در این سردی یا شادی یا روی میز بودگی هیچ حرکت و جریانی وجود نداره. در حالی که این‌جوری نیست و اینا در حال حرکت‌اند و این حرکت باید در این افعال هم نمودار باشه. اصلا انگار برخلاف لفظی که به اینا داده میشه ما شاهد انجام گرفتن هیچ فعلی» در این‌ افعال نیستیم. در حالی که این هستن/استن باید مثل رفتن و اومدن و گفتن اشاره به انجام فعلی باشه. و اون فعل چیزی نیست جز هستی داشتن و به هستی خود با حالتی خاص ادامه دادن (هستیدن). 

حالا بیاید به حرف سیاوش جمادی گوش بدیم و این سردی و شادی و روی میز بودن رو به جای صفتی برای فاعل، به صورت قیدی برای فعل است» در نظر بگیریم. (می‌دونیم که صفت، حالت اسم رو بیان می‌کنه، در حالی که قید، حالت فعل رو) چطوری؟ شاید با بازنویسی این جمله‌ها، منظور روشن‌تر بشه؛ مثلا "هوا به‌سردی می‌هستد" یا "علی شادمانه می‌هستد" یا "مداد روی میز می‌هستد". به زبون دیگه یعنی هوا با سردی به هستی خودش ادامه میده و علی فعلا با شادی به هستی خودش مشغوله و در حال حاضر مداد روی میز هستیش رو سپری می‌کنه. 

خلاصه چیزی که در گذر تاریخ زیر خروارها خاک مدفون شده، اینه که هستن/استن یه فعله. تکرار می‌کنم فعل». درست مثل رفتن، پریدن، برداشتن، نشستن، خزیدن، زدن، خوردن و هستیدن.


به نوشته قبلی، که سه روز پیش نوشتم، نگاه می‌کنم از حال خودم خندم می‌گیره. نگهش داشته بودم تا یه روز گوشی رو هم با خودم ببرم و یه عکس با دوچرخه بگیرم و اینجا واسه یادگاری بذارم. به عنوان معدود وقتایی که حالم خوب بوده. مثل اون روزی که توی خدمت سوار موتور وسپای سجاد شدم و درباره‌اش نوشتم. اما با سرد شدن هوا بی‌خیال عکسه شدم و نوشته رو خالی ثبتش کردم. ولی الان دیگه بیات شده اون حس. خبری از اون حال نیست، از اون ذوق. همه‌جا فقط همین ابرای زهرماری‌اند که آسمون رو تصرف کردند. چقدر از روزای ابری بی‌بارون بدم میاد. آخه لعنتی گم‌شو برو دیگه. بذار یه کمم خورشید تنفس کنیم؛ بلکم این افسردگی کوفتی دست از سرمون برداشت. ای گه بگیره به این مملکت که حال و هواشم مثل مردم و حاکماش تخمیه. البته مستحضر هستم که معمولا آدمای تخمی همه چیز رو تخمی می‌بینند.


بعد از حدود ۸-۹ سال، چند روزیه که دارم دوچرخه‌سواری می‌کنم و چه لذتی که نمی‌برم. سر اون مشکل پام که مجبور شده بودم علاقه همیشگیم یعنی دویدن شبانه رو ترک کنم، خیلی حالم گرفته بود. احساس می‌کردم یه چیزی درونم داره رسوب می‌کنه که راهی برای بروز نداره. اما این دوچرخه‌سواری باعث میشه هم اون حس دویدن بهم دست بده و هم پاشنه پام فشار زیادی بهش وارد نشه. وقتی که دارم عرق‌ریزان رکاب و نفس نفس می‌زنم، از معدود لحظه‌هاییه که فارغ از جهان و گذشته و آینده‌ام. همون‌جام، در همون لحظه‌ام. 

همین فرایند باعث میشه به این فکر کنم که در انسان فعالیت و کار فیزیکی اصالت داره، نه تفکر و نوشخوار ذهنی. یعنی در حالت عادی ما در بدو تولد و کودکی مشغول کارای فیزیکی می‌شیم و تنها حال رو می‌شناسیم. اما از لحظه‌ای که تخم آرزو و آینده در مغزمون کاشته میشه، از حالمون فاصله می‌گیریم. رویاپردازی آغاز فعالیت ذهن و شروع زیستن در آینده است. پس به نظرم مقصر اصلی زندگی نکردن در لحظه، ترویج ذهن‌گرایی به جای عمل‌گراییه. که ساده‌ترین راه فهمیدن نسبت این دو با هم در این کشور، فقط کافیه نسبت دروس عملی و نظری رو در مدارس و دانشگاه‌ها بسنجیم.


+ از دیشب حرفای دکتر فاطمی داره توی گوشم تکرار میشه: اگه من امروز استغفار کنم، دیگه هیچ‌کی توی این ممکلت حرف کسی رو باور نمی‌کنه. در آینده جواب جوونای این مملکت رو کی میده؟ می‌گن حتی حسین فاطمی هم همین‌که جونش به خطر افتاد، به گه خوردن افتاد.»


دیگه انقدر حالم گرفته بود؛ به محض اینکه از سر کار اومدم و ناهار رو خوردم، شال و کلاه کردم و با دوچرخه زدم بیرون. گفتم حتی اگه سنگم بباره، تا شهدای گمنام می‌رم. اگه از باد و سردی هوا چشم‌پوشی کنیم، خوشبختانه چیزی از آسمون نیومد. اتفاقا به خاطر باد و سرما غیر از یکی دو نفر هیچ‌کس نبود و همین سکوت و خلوتیش یه دنیا می‌ارزید. تنها صدای رسا، پیچیدن باد توی جون پرچما بود. همون لحظاتی که اونجا نشسته بودم و داشتم خستگیمو در می‌کردم (و به‌طبع زمستونم سر می‌کردم) همه کثافتای روحمم دفع کردم و با یه حال خوب برگشتم. 

آدم وقتی توو دل کوه و دشته، تازه می‌فهمه چرا با زیستگاه مصنوعیش ارتباط خاصی برقرار نمی‌کنه. اینکه گناه از ما نیست؛ بلکه ریشه‌هامون از خاکشون جدا افتادند. وقتی به این کوه‌های برف گرفته نگاه می‌کنم و بعد به کوهپایه پر از مجتمع و ساختمون و خیابون، واسه دلم اون کوه سرد و ساکت آشناتره و بیشتر منه تا اون شهر غلغله. چیز عجیبی هم نیست. چون با این یکی ۲.۵ میلیون ساله که در ارتباطیم؛ اما با اون یکی، به معنای مدرنش، ارتباطمون به زور به ۵۰۰ سال میرسه. پس ژن‌هامون حق دارند با این زیستگاه تازه احساس غربت بکنند.


  • چرا می‌نویسی؟
  • با نوشتن افکارم رو نظم می‌دم. 
  • تنها دلیلت همینه؟
  • آره. نمی‌دونم. شایدم نه. اما در حین همین نظم دادن ذهنی گاها فکرای تازه و جالبی هم به ذهنم خطور می‌کنه.
  • اگه این‌قدر دلایلت شخصیه، چرا اصلا توی وبلاگ می‌نویسی؟
  • اینکه بدونم ممکنه توسط کس دیگه‌ای هم خونده بشه، مجبورم می‌کنه چندین بار بازخوانیش کنم و علاوه بر خوانا شدنش، به اجبار مسئله چندین بار توی ذهنم حلاجی میشه و صحت توالیش مورد بازنگری قرار می‌گیره.
  • پس چرا همیشه نیم‌نگاهی هم به تعداد بازدید نوشته‌ها داری؟
  • اوووم. شاید دنبال تایید شدن افکارم هستم.
  • پس چرا نظرات رو بستی؟
  • شاید چون نگرانم که افکارم تایید نشه. شایدم جنبه نظر مخالف رو ندارم. شایدم از توضیح بعضی واضحات متنفرم. 
  • یعنی ممکن نیست یه ژست انزواطلبی باشه؟ 
  • ممکنه.
  • یا ممکن نیست شونه خالی کردن از بار مسئولیت هر نوشته در مقابل مخاطب باشه؟
  • خیلی ممکنه. یا شایدم حوصله جواب دادن به سوالات مربوط به دلایل حذف وبلاگ قبلیم رو ندارم.
  • همین؟
  • ببین کلا نظر چه داده بشه و چه داده نشه، ضرره. اگه تایید بشی توهم برت می‌داره؛ اگرم تایید نشی خودزنی می‌کنی. اگرم کلا نظر نگیری، احساس حقارت می‌کنی.
  • ولش کن. برگردیم به همون موضوع نوشتن. گفتی واسه نظم دادن به افکارت می‌نویسی. پس چرا بعضی از نوشته‌ها انگار مخاطبش کسی غیر خودته؟ انگار حالت نصیحت یا تدریس داره.
  • نمی‌دونم. حق با توئه. ولی به محض اینکه متوجه این جور نوشته‌ها بشم، پاکشون می‌کنم. مگر اینکه مطلبی رو بعد اون فرستاده باشم. در اون صورت امکان پاک کردنش نیست. چون نمی‌خوام توالی شماره نوشته‌ها از بین بره.
  • حالا چرا آدرس اینجا رو به کسی نمی‌دی؟ نظرات که بسته است. از چی می‌ترسی؟
  • از اینکه معلوم نیست اینجا چندوقت دووم بیاره. آدما دنبال چیزای بادوومند، نه چیزایی که ندونند میشه بهش اعتماد کرد یا نه.
  • یعنی از این خجالت نمی‌کشی که بی‌خدافظی رفتی، حالا بیای بگی سلام من اومدم؟
  • خب اینم هست. ولی من همیشه معتقدم اونی که می‌ره باید یهو بره. کلا مقدمه‌چینی برای رفتن رو درک نمی‌کنم. به نظرم موضوع رو سخت‌تر و بدتر می‌کنه. همینم که هی بیای بگی می‌خوام برم و همه بیاند بگند نه تو رو خدا نرو، بعد چندبار دیگه مسئله رو لوث می‌کنه. اون‌وقت دیگه بقیه فکر می‌کنند داری عشوه شتری میای. کسی حتی از ذهنشم نمی‌گذره که واقعا می‌خواستی بری ولی دلت نیومده نفسشون رو شهید کنی و به همین خاطر موندی.

  • چرا این‌قدر توو فکر نبودنی؟
  • خودمم نمی‌دونم چه مرگمه.
  • بالاخره این فکر همراه یه سری فکرا میاد دیگه. یهو تنها مثل جزیره نمی‌زنه بیرون که. از یه جایی شروع میشه که به اینجا ختم میشه.
  • شاید از چندتا مقایسه ساده شروع میشه.
  • مقایسه چیه؟
  • مقایسه خودم با همکلاسیای دبیرستان و دانشگاه و فامیلای همسن و حتی کوچیک‌تر. به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم برخلاف اونا من در آستانه ۲۷ سالگی چیزی توی دست ندارم. نه مدرک قابل قبولی، نه یه کار مطمئن، نه یه دفترچه بیمه ساده، نه یه رابطه اجتماعی حقیقی یا حتی مجازی به درد بخور، نه رضایت از خود و نه حتی یه هدف یا اعتقاد یا باور محکم.
  • فک نمی‌کنی خیلیا چنین نگاهی به خودشون دارند و تو فقط اونایی رو می‌بینی که اوضاعشون ازت بهتره؟
  • شایدم حق با تو باشه. ولی من و اون بعضیای شبیه من و بدتر از من چه دلیلی داره به بودن ادامه بدیم؟
  • نمی‌دونم قرار نیست من دلیلی بهت بدم. من فقط می‌تونم ازت سوال بپرسم. مثلا اینکه پس چرا این کار رو تا حالا نکردی؟
  • سوال خودمم هست. نمی‌دونم می‌ترسم یا منتظر معجزه‌ام.
  • ترس از چی؟
  • ترس از. از. شاید از پشیمون شدن بعد انجامش. از رقت‌بار بودن اون حالت متنفرم. از اینکه التماس کنم نجاتم بدند، می‌ترسم. چون ۰۵۱۴ که توی فوریته میگه تاحالا کسی رو ندیده که بعد قرص خوردن پشیمون نشده باشه و التماس نکنه که نجاتش بدند. و همین من رو می‌ترسونه.
  • خب شاید اونی که قرص رو واسه خودکشی انتخاب می‌کنه از لحاظ روانی آدم جون‌عزیزیه که از درد کشیدن می‌ترسه و شاید واسه همین خودش رو از بلندی پرت نمی‌کنه یا حلق‌آویز نمی‌کنه یا رگش رو نمی‌زنه.
  • اینم حرفیه. خب پس روشش می‌تونه نوع نگرشش رو برسونه؟
  • من نمی‌دونم. فقط چیزیه که به ذهنم می‌رسه. خب بی‌خیال این کثافت‌کاریا بشیم. دومیش رو نگفتی.
  • کدوم دومی؟
  • گفتی یا ترسه یا انتظار معجزه. خب منتظر چه معجزه‌ای هستی؟
  • هر معجزه‌ای که بهم ثابت کنه قرار نیست همه چیز همین‌طور بمونه یا بدتر بشه. یه نور، یه شعله، یه سوسو، یه کوه طور.
  • میشه به جای استعاره، حرفت رو رک و راست بزنی؟ دقیقا انتظار چه معجزه‌ای داری؟
  • شاید یه کار قابل اتکا و بدون ترس از اینکه فردا بهم بگن دیگه نیا. یه کار بیمه‌دار که انقدر از ترس دوا و دکتر روی درد و مرضام خاک نریزم و خودم رو گول بزنم که نه بابا چیز خاصی نیست. خودش خوب میشه».
  • فقط همین؟
  • نه ولی همین خودش احساس می‌کنم بهم یه کم اعتماد به نفس بده و این‌قدر خودم رو پیش خودم له ندونم. اینکه مدام فکر نکنم که نتونستم مثل محمد از استرالیا پذیرش بگیرم یا مثل میلادی که ۹ سال ازم کوچیک‌تره برم آلمان یا مثل سروش توی شرکت برنامه‌سازی مدیرگروه دانشگاه مشغول بشم، یا مثل اون یکی میلاد هم با استاد اقتصاد مهندسی شرکت فرآوری بزنم و هم با اون دختر یزدیه ازدواج کنم یا مثل محسن توی اون استارتاپ بازی‌سازی مشغول بشم یا مثل علی توی گیشا گیم‌نت بزنم و کنارش دنبال تافلم باشم یا مثل یاسر توی بیمارستان رجایی استخدام بشم حقوق ۵ تومنی بگیرم یا مثل ممد برم تربیت معلم و الان هم سربازیم رو کارکرده باشم و هم یه سال باشه که ازدواج کرده باشم یا مثل ۰۱۰۶ طراحی تدریس کنم.
  • باشه بابا. ولت کنند همین‌طور می‌خوای ردیف کنی؟
  • فقط می‌خواستم بدونی چقدر مورد مقایسه اطرافم ریخته.
  • یعنی غیر از کار منتظر چیز دیگه‌ای نیستی؟
  • اگه منظورت ارتباط عاطفیه نه. قید اون رو زدم.
  • مطمئنی به خودت دروغ نمی‌گی یا با خودت لج نکردی؟
  • نه. توی این قضیه اتفاقا منطقی بهش رسیدم.
  • چه منطقی؟
  • لازم نیست واسه تو بازش کنم. فقط کلا می‌تونم بگم که به این نتیجه رسیدم که از عهده زندگی کردن در کنار یکی دیگه و زهرمار نکردن جهان به کام اون آدم، برنمیام.
  • چرا چنین برداشتی داری؟
  • بهتره نریم توش. بیا به‌ جاش یه آهنگ واست بذارم.
  • هر طور راحتی. نه اینجا میز بازجوییه و نه تو نیلوفر بیانی و نه من سرباز گمنام.


رویارویی انسان با هستی به دو صورت اتفاق می‌افته: درون‌ایستایانه و برون‌ایستایانه. منظور از درون‌ایستا مواجهه با هستی در همین مکان و زمان فعلیه؛ مثلا در شهر تهران، خیابون آزادی، خیابون سلسبیل، پلاک ۳۱۳، طبقه سوم روز ۹۸/۱۲/۳ ساعت ۱۳:۱۳:۱۳. یعنی دقیقا همین‌جا و همین‌حالا و از نظرگاه همین دوتا چشم. 

اما انسان طور دیگه‌ای هم می‌تونی با هستی دربیامیزه و اونم به صورت برون‌ایستاست. چیزی که خود انسان‌ها مدعی هستند که فقط اونا چنین قابلیتی رو دارند. برون‌ایستا یعنی اینکه انسان می‌تونه خارج از زمان کنونی یا مکان کنونی خودش بایسته و از منظرگاه دیگه‌ای غیر از منظرگاه فعلی خودش به تماشای هستی بشینه. مثلا می‌تونه همین‌حالا خودش رو در ارگ بم در کنار لطفعلی‌خان تصور کنه یا خودش رو در قمر تایتان تصور کنه. می‌تونه خودش رو در ۱۴۰۲ تصور کنه که مثلا به فلان آرزوش رسید. و حتی می‌تونی همین حالا در بیرون از خودش بایسته و نظار‌گر خودش باشه. حالا هر اسم دیگه‌ای که بخوایم روی این برون‌ایستایی بذاریم مهم نیست، به هرحال حجم زیادی از دستاوردای گونه ما مدیون این ویژگیه که بهش اجازه می‌ده جهان‌های بیکرانی رو موازی با جهان کوچیک زیسته خودش بسازه و درونشون سیر و سفر کنه.

حالا اگه از ما خواسته بشه که به مرگ خودمون فکر کنیم چه اتفاقی می‌افته؟ ما به صورت برون‌ایستایانه در زمان به پیش می‌ریم تا به آینده‌ای خیلی دور از اکنون برسیم. در اونجا خودمون رو به صورت برون‌ایستایانه نگاه می‌کنیم که جونی در بدن نداریم و احتمالا دیگران به سوگ ما نشستند و همین تصویر و تصور میشه معنای مرگ برای ما. یعنی معنای مرگ برای ما همین تصویر کلیه. اما بیاید یه بار دیگه این تصویر و معنا رو مرور کنیم. 

ما در جایی بیرون از جسم بی‌جون خودمون ایستادیم و داریم مرگ خودمون رو تماشا می‌کنیم. زیر این تصویر ظاهری این معنای پنهان وجود داره که مرگ برای ما به صورت درون‌ایستایانه است. یعنی تصور می‌کنیم مرگ پایان درون‌ایستایی ماست در حالی که می‌تونیم به صورت برون‌ایستا به بودنمون ادامه بدیم. اما واقعیت چیز دیگه‌ایه. مرگ به معنای پایان هر دو منظر درون‌ایستایانه و برون‌ایستایانه است. پس در لحظه و آنِ مرگ نه تنها درون‌ایستایی‌مون از ما گرفته می‌شه، بلکه حق برون‌ایستایی هم دیگه نداریم. و تصور چنین چیزی برای ذهن سنت‌زده ما خیلی سخته. چون از بدو تولد مرگ برای ما به صورت جداشدن روح از بدن تصویر شده و ما همیشه خودمون رو در درون اون روح تصور می‌کنیم که از جسممون جدا می‌شیم و ناظر خودمون هستیم. اما واقعیت این جهانی مرگ چنینه که از لحظه مرگ دیگه نه چشم چیزی رو دریافت می‌کنه، نه گوش چیزی رو می‌شنوه، نه بینی و زبون ماده‌ای رو شناسایی می‌کنه و نه پوستمون برخوردی رو احساس می‌کنه. به عبارت دیگه ورودی مغز به طور مطلق صفر میشه و از سوی دیگه خروجی اون هم صفر میشه؛ پس هیچ تصور و تحلیل و ادغام و انحلالی در افکارمون قابل وقوع نیست. در اون لحظه هر چیزی، هر چیزی و هر چیزی که به معنی اندیشه است، متوقف میشه و حتی یک سلول نورونی هم محض دلخوش‌کنک ما یه پیام هم از خودش عبور نمی‌ده.

موضوع بعدی دور بودن لحظه مرگه. ما هرچقدر که مرگ رو عاجل بدونیم بازم اون رو در فاصله مطمئنی از مکان‌ـــ‌زمان کنونی خودمون تصور می‌کنیم. به زبون ساده‌تر ما واقعا باور نداریم که ممکنه مرگ ما هرلحظه‌ای از راه برسه؛ بلکه معتقدیم ما بالاخره می‌میریم ولی نه حالاحالاها. حداقل نه حالا. در صورتی که برای یه موجود فانی در کنار هر امکانی، امکان مرگ هم باید به عنوان ممکن‌ترین امکان‌ها قلمداد بشه که در صورت وقوع همه امکان‌های دیگه رو از بنیاد محو می‌کنه؛ گویی که از ابتدا هم هیچ امکانی وجود نداشته.


  • چرا این‌قدر توی ارتباطاتت مرددی؟
  • مردد یعنی چی دقیقا؟
  • یعنی چرا ایجاد کردن ارتباط و ادامه دادنش به شکل معمولی این‌همه برات چالش‌برانگیزه؟
  • یادمه جایی می‌خوندم هرجا و توی هر موضوعی که یهو به صورت ناگهانی ذهنت گارد می‌گیره و همه درهاش رو می‌بنده، یعنی دقیقا روی یکی از مشکلات اساسی ذهنت دست گذاشتی. ارتباط و چالش‌هاش هم برای من همین حکم رو داره. به محض اینکه بحثش پیش کشیده میشه، بی‌درنگ همه مسیرای اصلی تفکرم مسدود میشه و اجازه پیشروی بهم نمی‌ده.
  • از این همه طفره‌ای که رفتی مشخصه. اینایی که گفتی ربطی به سوال من نداشت. پس بازم می‌پرسم: چرا ارتباطات اجتماعی این‌قدر برات چالش‌برانگیزه؟
  • شاید از استفاده شدن می‌ترسم.
  • یعنی چی؟
  • یعنی تا وقتی که خلافش بهم ثابت نشه، اصل رو بر این می‌ذارم که آدما واسه منفعت شخصی خودشون باهام ارتباط برقرار می‌کنند و این رو پیش‌فرض می‌گیرم. تنها سوالی که دنبالشم اینه که اون منفعته چیه؟ 
  • خب حتی اگه همینم توو پس ذهنت داشته باشی، دلیل نمیشه بروزش بدی.
  • چرا دلیل نمیشه؟! وقتی اصل رو بر این بذارم، اون‌وقت به بسته‌ترین و سیمانی‌ترین شکل ممکن با آدما وارد تعامل میشم‌.
  • واژه تعامل یه کم خنده‌دار نیست اینجا؟
  • خب تعامل نه، گفت‌وگو. یعنی حتی گفت‌وشنود هم نه، گفت‌وگو!
  • ولی راستش من هنوزم نمی‌فهمم چرا باید خودت رو مم به نشون دادن این برداشت بکنی. اصلا فارغ از اینکه این برداشت چقدر ممکنه درست یا غلط باشه. آدما هزاران برداشت شخصی از فرد مقابلشون دارند، اما هیچ‌کدوم رو به سطح یه رابطه نمیارند. می‌ذارند همون ته‌مها بمونه.
  • خب لابد من مخفی‌ کردنش رو بلد نیستم. 
  • بلد نیستی یا عارت میاد برخلاف برداشتای ذهنیت، رفتار کنی؟
  • خب آره. از فیلم بازی کردن متنفرم.
  • بعد اون‌وقت به نظرت چندتا آدم روی زمین هست که تحمل کلیت و تمامیت تو رو داره؟ اصلا خود تو چند نفر رو می‌شناسی که با کلیت و تمامیتشون موافقی؟ 
  • هیچ‌کی.
  • دقیقا موضوع همینه. تو توی همه روابطت سنگِ شکل‌ناپذیرِ تمامیتت رو با تمام عرض و طول و زبری و صافیش هُلُپی می‌اندازی وسط و از اینکه پس زده بشی، دلخور میشی. بالاخره یه زاویه و کنجی از اون سنگ پیدا میشه که آدما باهاش حال نکنند.
  • خب بالاخره اون زاویه یه بخشی از من هست یا نه؟
  • آره هست ولی ومی نداره دقیقا همون قسمت رو به اون آدم باشه.
  • خب آخرش که چی؟ دیر یا زود اون زاویه هم دیده میشه. سوخت و سوز نداره.
  • نه کی گفته؟ آدما انقدر مشغول خودشون هستند که فرصت کاویدن زوایای مختلف طرفشون رو ندارند. زوایای زیادی از وجودت برای همیشه از افراد پنهان می‌مونه. فقط به شرطی که همون اول خودت رو نذاری وسطِ وسطِ اون ارتباط. 
  • وسط نه ولی یه طرف اون رابطه منم. چه بخوام، چه نخوام.
  • خب وقتی یه‌ طرف باشی و نه وسط، اون‌وقت پذیرش مخفی موندن بخشایی از هر دو طرف برای همدیگه ناگزیر میشه. و دقیقا همین‌جاست که باید بفهمی این کار فیلم‌ بازی کردن نیست، بلکه هنر نشون‌ دادن و پنهون کردنه. آدمایی با هوش اجتماعی بالا دقیقا می‌دونند که برای هر فرد خاص، چه جاهایی از اون تمامیت رو نشون بدند و چه جاهاییش رو پنهون کنند.
  • به نظرت این کار اخلاقیه؟ مزورانه نیست؟
  • اگه بخوای با همه اون آدما ازدواج کنی نه اخلاقی نیست. ولی حقیقت اینه که تو قرار نیست با همه اونا روابط خیلی عمیقی ایجاد کنی. درک سطح و عمق یه رابطه نسبت آشکارگی و پوشیدگی اون تمامیت رو مشخص می‌کنه. 

یکی دیگه از راه‌های فرار از پوچی مربوط به همون نظریه ماغه (منطق، احساس، غریزه) که قبلا درباره‌اش توضیح دادم. درد یکی از همون راه دروهای پوچیه. از اونجایی که واکنش به درد یه امر غریزیه، پس وقتی درد رو توی مغز فعال می‌کنیم دیگه اجازه فعالیت و پیشروی به بخش احساس و منطق (خاستگاه پوچی) داده نمیشه و خون‌رسانی به اون مناطق کاهش پیدا می‌کنه و درنتیجه از سطح فعالیتشون هم کم میشه. کاری که خود من می‌کنم اینه که حین کار پارافین و موم داغ رو روی پوست نازک ساعدم می‌چم. اون‌قدری داغ هست که بسوزونه و عصب درد رو فعال کنه، اما اون‌قدرم جوش نیست که باعث تاول بشه و باعث جلب‌توجه بشه. البته این سطح پایینی از خودآزاریه. کسایی هستند که مثلا از درد خالکوبی برای گریز از پوچی استفاده می‌کنند یا کسایی که با تیغ روی بازو یا کشاله‌شون زخم می‌زنند، یا کسایی که موهای سر یا ابرو یا خط‌ریششون رو می‌کنند یا حتی کسایی که فتیشای دردآور جنسی دارند و با این کار یه تیر و دو نشون می‌کنند. چرا که خود رابطه جنسی یکی از محرکای قدرتمند غریزه است که با محرک غریزی دیگه‌ای به اسم درد همراه میشه و خودآگاهی رو به شدت کاهش میده؛ چیزی که فرد خودآزار با تمام وجود عطشش رو داره.


‏گاهی کامش نه واسه لذت که فراری از آگاهیه. جایی خوندم مردا توی لحظات منتهی به انزال برای یه بازه زمانی نسبتا کوتاه خودآگاهیشون رو از دست می‌دند. انگار کل فرایند برای همون بازه کوتاه ناخودآگاهیه. اون لحظاتی که اوبژه و سوژه و فاعل و مفعول و عین و ذهن و خوب و بد و تاریک و روشن و زشت و زیبا و اخلاقی و بی‌اخلاقی درون هم فرو می‌رند و تفکیک‌ناپذیر می‌شند. 

گاهی غریزه‌ام خواهان چنین لحظه‌ایه. لحظه‌ای که از چنگ پوچی خودت و افکارت دوست داری به یه ارتباط مطلقا جنسی و فارغ از عاطفه و ارتباط پناه ببری. در مقابل یه پوچی، فقط میشه با یه پوچی قدرتمند دیگه مقابله کرد. البته از اونجایی که چنین کالای لوکسی فقط برای از ما بهترون همیشه فراهمه، ماها برای فرار از پوچی روی آهنگای تند و پوچ و جنسی قفلی می‌زنیم. شاید با یه بار شنیدن اتفاق خاصی نیفته، اما بعد از نیم‌ساعت روی تکرار بودن، یه حال نیمه خلسه به آدم دست میده که همونم غنیمته. آهنگایی مثل این:

بچه خوبی باشو نگیر انقدر فازشو 
خیالت جمع بلده مربی کارشو
واس ما تریپ نیا خوشگل 
یه حالی بده امشب کلا پشتت به من باشه تو.»


آیا نمیشه گفت که اندیشه هرگز متعلق به زمان حال نیست؟ یا مسبوق به گذشته است یا معطوف به آینده. انگار در حال و به حال نمیشه اندیشید؛ فقط میشه تجربه‌اش کرد و تجربه حال نمی‌تونه یه تجربه ذهنی و انتزاعی باشه. چراکه انتزاع حالتی از برون‌ایستاییه؛ حالا چه در زمان و چه در مکان و چه در هر دوی اینا.

اما آیا این فرض می‌تونه درست باشه که لحظه‌ اکنون به معنای واقعی کلمه تنها در حالت درون‌ایستا قابل تجربه است؟ قبلا نشون دادم که این امر درباره پدیده مرگ صادقه و اون رو تنها به صورت درون‌ایستا و فقط زمانی که داره در حال برامون رخ میده، میشه تجربه کرد و زیست؛ ولی این حق رو داریم که این پدیده ویژه و خاص رو به کل تجربه‌های هستی تعمیم بدیم؟!

این موضوع زمانی به ذهنم سرکشید که متوجه شدم وقتی که بالای تپه شهدای گمنام می‌شینم و در سکوت به موج تپه‌ها و دره‌هایی که لابلای هم تنیده شدند، نگاه می‌کنم، هیچ‌چیز به ذهنم نمیاد. حال خیلی خوبی دارم و عجیبه که حتی افکار خوب هم به مخیله‌ام رخنه نمی‌کنه. مگر اینکه آگاهانه تلاش کنم افکارم رو به سوی گذشته یا آینده پرتاب کنم. این بی‌‌اندیشگی از کجا میاد؟


صورتت را به خاطر ندارم. به یاد نمی‌آورم چهره‌ات را دوست داشتم یا نه. اصلا آیا واقعا دوستت داشتم؟ نمی‌دانم. احساسم را به تو از یاد برده‌ام. شاید اگر شاملو نبود، حتی همین خاطره نصفه و نیمه هم به خاطرم خطور نمی‌کرد. راستش اصلا از یاد رفته بودی و کسی یا چیزی هم نتوانسته بود به یادم بیندازدت. اما امان. امان از دست شاملو که در کنارش نمی‌توان درد نکشید. نمی‌توان شب و زنجیر و سکوت و سرما و جای خالی عشق را ندید. نمی‌توان در کلماتش بی‌گزندِ خاطرات غرق شد. نمی‌توان از آیداها پنهان شد. چند واژه‌ای پیش نرفتی که طومار اسرار دلت یکی یکی مهر و موم می‌گشایند و از گوشه و کنار خود را به. به کجا می‌رسانند؟ به خشکی؟ اصلا مگر ساحلی هم مانده که بتوان فریاد برآورد آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته.» همه خیس در آب‌اند. نیمای سادهٔ آن روزها چه می‌دانست که روزی حسرت همان ساحل‌نشینان بر دل‌ها خواهد ماند؛ حسرت یاد تو حتی. تویی که دیگر برایم غریبه‌ای، تویی که شدی شبیه همه آن دوم شخص‌های عاشقانه‌های آبکیِ تازه به جوش نشسته. جوش‌هایی که زمانی نه چندان دور غرور جوانی‌اش می‌خواندند اما حالا دیگر نه جوانی مانده و نه غرور. عجیب آنکه تو را نه در شعری عاشقانه، که در غیرعاشقانه‌ای سرد و تاریک، گرد و غبار گرفتم. به‌راستی اگر کسی در هنگامهٔ غیرعاشقانه‌ها دست‌گیرت نباشد، در عاشقانه‌ها به چه کار می‌آید؟ و مگر نه این بود که عشقْ گرمی روزهای زمهریر غیرعاشقانه باشد؟! 

خاموش باش، مرغکِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.»

این روزا بیرون پر شده از پدر و مادرایی که خودشون بدون ماسک هستند اما به صورت بچه‌شون ماسک زدند و دارند باهم قدم‌ن عبور می‌کنند. این تصویر برای من برون‌ریزی و نمایشی بیرونی از یه واقعهٔ درونیه که توی تار و پود اجتماعی‌مون تنیده شده. 

اون پدر و مادر فکر می‌کنه داره نهایت فداکاری رو می‌کنه و بچه خودش رو محفوظ نگه می‌داره، اما واقعیت اینجاست که وقتی باهم دارند به همه جا می‌رند، حتی اگه خود بچه به‌خاطر ماسکش اون بیماری رو نگیره، اون والد بهش مبتلا میشه و توی خونه اون رو به بچه هم منتقل می‌کنه. مثل خیلی از خصلت‌های دیگه. مثل پدری که خودش سیگار می‌کشه ولی توقع نداره بچه‌اش سیگاری باشه، یا مادری که دروغ میگه و دهن لقه اما توقع داره بچه‌اش راستگو و رازدار باشه یا پدری که تا حالا کتاب نخونده، ولی توقع داره بچه‌اش فرهیخته باشه، یا مادری که مدام سرش توی گوشیه، ولی از بچه‌اش چنین توقعی نداره. این خصلت‌ها هم مثل همون کرونا می‌مونند. نمی‌تونیم با یه ماسک زدن بچه‌مون رو ازش مصون نگه‌داریم ولی خودمون به دهلیز چپمون هم نباشه. چرا انقدر برام سخته که بفهمم وقتی خودم حامل یه ویروسی هستم احتمال» ابتلای بچه‌ام به اون ویروس هم به شدت بالا میره؟!


یادم میاد چند سال پیش یه داستانی رو شروع کردم و به یکی از بلاگرای معروف بیان پیشنهاد کردم که اون رو ادامه‌اش بده و برام بفرسته و اونم همین کار رو کرد. بعد منم ادامه‌اش دادم براش فرستادم. و اونم ادامه‌اش داد و فرستاد و منم ادامه دادم. اما این کار رو ادامه ندادیم. یکی به این خاطر که اون بلاگر احوال مناسبی نداشت اون روزا. اما دلیل مهم‌ترش این بود که شخصیت اصلی و راوی اون داستان رو من به عمد دختر درنظر گرفته بودم، درحالی که اون بلاگر اون رو طبیعتا پسر در نظر گرفته بود و از قسمت چهارم متوجه‌اش شد و خب به نظرش ادامه دادن اون کار بی‌خودی و مسخره می‌اومد. ولی اتفاقا برای من جالب شده بود. چون اولین سوالی که توی ذهن مخاطب ایجاد می‌کرد این بود که چرا توی فلاش‌بکا راوی دختره و توی زمانای حال پسره و کلی ایده اومده بود توی ذهنم.  

کلا اینا رو گفتم چون پیش خودم داشتم فکر می‌کردم چه ایده‌هایی رو توی ذهنم پرورش دادم ولی عملیش نکردم‌. مثلا همین ایده داستان جمعی اگه به طور آزمایشی جواب می‌‌داد دوست داشتم بلاگرای بیشتری رو درش دخیل کنم و چند بلاگر با هم یه داستان جمعی خلق کنیم. اما خب در همون نسخه آزمایشی موضوع به در بسته خورد.

یا مثلا یه زمانی دوست داشتم یه فصلنامه بسازیم که نوشته‌هاش از بلاگرا باشه و اول هر فصل یه موضوع رو مشخص کنیم و منابعش رو هم بین اعضای تحریریه‌اش تقسیم‌ کنیم و تا پایان فصل هر کدوم از بلاگرا روی موضوع خودش کار کنه و در پایان فصل توی یه مجله الکترونیکی منتشرش کنیم. ولی خب اینم به خاطر نامحبوب بودن و غیراجتماعی بودن خودم که قرار بود نقش سردبیر رو داشته باشم، منحل شد.

یا مثلا سه تا موضوع برای نوشتن کتاب داشتم که یکیش کاملا جدی بود ولی بازم با گذار زمان دیدم توی منابع انگلیسی خیلی دقیق‌تر از اونچه که در ذهن من بود، به اون موضوع پرداخته شده بود. 

حتی ایده نقد وبلاگ‌ها رو هم داشتم. اینکه هر ماه یه وبلاگ رو مورد نقد و بررسی قرار بدیم ولی این‌بار هم به خاطر صریح بودنم موقع نقد و بررسی، گفتم حتما خیلیا رو ناراحت می‌کنم و از این ایده هم دست شستم.

به خودم که نگاه می‌کنم شدم قبرستونی از ایده‌های مرده یا سوخته یا سقط شده. حالا دیگه فهمیدم که داشتن ایده‌ها کوچک‌ترین ارزش افزوده‌ای برای ایده‌پردازشون ایجاد نمی‌کنند و نمره‌ای به هویتش اضافه نمی‌کنند.


  • یادته بهت گفتم از اینکه توی رابطه مورد استفاده قرار بگیرم، خوشم نمیاد؟
  • آره. خب که چی؟
  • خب این مدت که داشتم توی افکار و انتظاراتم عمیق‌تر می‌شدم، دیدم در حقیقت این خود منم که توی رابطه نگاه ابزاری به طرف مقابل دارم و همین نگاه رو دارم به دیگران هم بسط می‌دم.
  • بعد اون‌وقت چطوری به این نتیجه رسیدی؟
  • شاید از یه اتفاق ساده نتیجه‌اش شروع شد. چند روز پیش از کسی توقع یه لطفی رو داشتم و انتظار داشتم که انجام بده ولی خب خودش رو به در و دیوار زد و منم بی‌خیالش شدم.
  • خب اگه لطف بوده، چرا توقع و انتظار داشتی؟ این‌طوری انگار اون کار رو بیشتر از اینکه لطف اون آدم بدونی، حق خودت و وظیفه اون شخص دونستی.
  • آره خب اینم حرفیه. راستش از این منظر بهش نگاه نکرده بودم. ولی موضوع چیز دیگه‌ایه. متوجه شدم که یه جورایی دلم با طرف دیگه صاف نیست. و اون گرایش انقطاع رابطه» دوباره اومده سراغم تا این آدم رو هم به لیست آدمای بی‌اهمیتم اضافه کنم.
  • پس قبلش اون آدم برات اهمیت داشته.
  • آره ولی به گمونم اهمیت دوستانه نداشته بلکه اهمیت ابزاری برام داشته. بگذریم. داشتم می‌گفتم. داشتم این آدم رو هم به لیست خاکستریم اضافه می‌کردم که یهو به خودم اومدم. گفتم غمی داری چیکار می‌کنی؟ فقط به خاطر اینکه یه کاری رو برات نکرده ازش ناراحتی؟ یعنی حاضر نشده ابزار دستت باشه؟ نکنه باقیِ کسایی که توی این لیست هستند هم به همین‌دلیل باهاشون قطع ارتباط کردی؟
  • حالا جوابت به این سوال خودت چی بود؟ واقعا بقیه اونا هم همین‌طوری وارد لیست شدند؟
  • راستش اسامی همشون رو به خاطر ندارم. اما درباره کسایی که همین اواخر اضافه شدند، این برداشت صحیح به نظر میومد.
  • یعنی در اولین موقعیتی که بهشون نیاز داشتی و کمکت نکردند، ازشون بریدی؟
  • خب موضوع این‌قدرا هم ساده و ابلهانه نیست. آخه برای بعضیاشون هم کارای زیادی کرده بودم ولی اولین باری که می‌تونستند کاری بکنند ازم دریغ کردند. یعنی حق بریدن از چنین آدمایی رو هم نداشتم؟
  • من قضاوتی ندارم. اما سوال چرا. اون کارایی که براشون کردی رو ازت خواسته بودند یا خودجوش انجام داده بودی.
  • بیشترشون خودجوش بود.
  • بعد اون‌وقت اون درخواستت رو مستقیم ازشون خواستی؟
  • خب نه. ولی غیرمستقیم بهشون فهموندم که بهشون نیاز دارم.
  • بعد شما از کجا فهمیدی که اونا فهمیدند این نیازت رو؟
  • خب همون‌طور که من نیاز اونا رو بدون گفتن فهمیدم و برطرفش کردم.
  • پس موضوع واقعا داد و ستده، نه رابطه.
  • خب بحث منم همین بود دیگه. فهمیدم نگاه خودم هم ابزاری و بازاریه به رابطه‌ها. ولی یه سوالی هنوزم برام بی‌پاسخ مونده.
  • چه سوالی؟
  • اینکه پس هدف روابط چیه؟ اینکه ما از یه رابطه توقعاتی داشته باشیم، نگاه ابزاریه به فرد مقابل؟
  • خب موضوع اینه که اون هدف باید از سوی هر دو طرف پذیرفته بشه نه فقط یه طرف. به نظرم در این حالت ابزاری نمیشه. چون هر دو طرف می‌دونند که طرف مقابل ازشون چی می‌خواد و خودشون چی می‌تونند بخواند.
  • خب با این روش یعنی مشکل روابط من اینه که هدف مشترک نداره؟
  • خب واقعیت اینجاست که تو زیادی درون‌گرایی و به همین خاطر توی ذهنت اهدافی برای اون رابطه به طور یه طرفه متصور میشی و حتی مطابق اون اهداف شخصیت کارها و لطف‌هایی هم به طرف مقابلت می‌کنی، اما از اون طرف از اون فرد هم توقع داری تابع اهداف ذهنی تو باشه، در حالی که اون آدم اصلا روحش هم از ذهنیات تو خبر نداره.
  • آخه این‌طوری هم خیلی ضایع است به طرف بگیم بشین ببینیم هدف مشترکمون چیه. مگه جلسه خواستگاریه؟!
  • آره. قبول دارم. اما حداقل می‌تونی صبر کنی که طرف ازت نیازش رو بخواد، بعد اجابتش کنی، یا اگه لطفی قراره براش بکنی، قبلش از خودش بپرس که می‌خوای فلان کار رو برات بکنم یا نه.
  • خواسته‌های خودم چی پس؟
  • خب اگه اون کارا رو بکنی وقتی خودت هم نیازی داشتی می‌تونی مستقیم از اون طرفت خواهش کنی که اگه می‌تونه اون کار رو برات انجام بده. نه اینکه غیرمستقیم بگی و فکر کنی که فهمیده اما خودش رو زده به اون راه. کلا سعی کن کمتر وقایع و روابط رو توی ذهنت شکل بدی و تحلیل کنی. بیشتر سعی کن به طور برون‌ذهنی بهشون شکل بدی و اونا رو به پیش ببری. یه طوری که اجزاش جلوی چشم دوتاتون باشه، نه توی پستوی ذهن هر کدومتون و پنهون از طرف مقابل.

امسال کلا سال دمغی بود؛ نه فقط واسه من نق‌نقو و افسرده، که واسه اکثریت آدمای ساکن این نقطه از جهان. اصلا از همون اولش با سیلاب شروع شد و تا الان هم داره با کرونا تموم میشه. (البته اگه خدا به همین رضایت بده و توی این دو هفته آس جدید رو نکنه) ولی راستش امسال یکی از معدود سالایی بود که از معدل کلش راضی بودم. انگار حق با فرزاد بود که می‌گفت: از یه چیز تو خیلی خوشم میاد، وقتایی که همه به گا رفتن، تو عین خیالتم نیست. خونسرد و ملو به زندگیت ادامه می‌دی.» این رضایت کلی به خاطر این بود که بخش بیشتری از زندگیم رو تونستم مشغول به اون کاری باشم که دوست دارم و خب این واسه من چیز نابیه. 

از کارایی که کردم این بود که وبلاگم رو بالاخره حذف کردم و راضی‌ام از این کار. یه کوچولو حسرت همیشگی اون ته مهای دل هست اما کلا حرکت خوبی بود. یه مدت خصوصی فقط واسه خودم نوشتم که بازم تجربه خوبی بود. خیلی محدودیتا رو کنار گذاشتم. اونی رو نوشتم که دوست داشتم یا حسم بود، نه اونی که فکر می‌کردم دیگران خوششون میاد.

کار دیگه‌ام این بود که یکی از بهترین کتابای عمرم رو که مدت‌ها بود فرصت نمی‌کردم بخونم، بالاخره خوندم. کتابی که خیلیا همون اول نه میاوردن و می‌گفتن چیزی ازش نمی‌فهمی. ولی با پنج ماه پیش مطالعه و دو ماه هم خود کتاب تقریبا ۶۰ درصد متن» کتاب رو متوجه شدم و همین ۶۰ درصد یکی از بهترین تجربه‌های مطالعاتیم بود. تاکیدم روی متن هم به این خاطره که فهم عمیق‌ترش نیاز به این داره که چندبار دیگه هم خونده بشه. ولی همین که بالاخره زخمیش کردم، می‌تونه درای تازه‌ای به روی ذهنم باز کنه.

کتاب بکر رو هم بعد از سال‌ها عقب انداختن و بهونه تراشی بالاخره امسال خوندم. نقل‌قولای جذاب زیاد داشت ولی راستش از کلیت کتاب خوشم نیومد. اما همین که وسواسش از ذهنم رفت، دستاورد بزرگیه.

چندتا از ارتباطاتم رو که دیگه به مو رسیده بود طبق معمول قطع کردم و دیگه کلا بی‌خیالشون شدم. مثلا همین فرزاد که دیگه حوصله نقشاش رو نداشتم. یا اصغر که دیگه به وضوح یه ارتباط یه طرفه بود رو کلا قیدش رو زدم. توی مجازیا هم دو نفر قبلا بودند که دو نفر دیگه هم به حول و قوه الهی بهشون اضافه شد که رفتند توی لیست خاکستری. نمی‌تونم بگم ناراحت نیستم از این قطع ارتباطات و می‌دونم که مشکل از خودمه ولی اگه تویی که بعدها این رو می‌خونی روابطت بهتر شده و مشکل رو تونستی حل کنی بدون که این سال رو می‌تونم تنهاترین حالت ۲۶سال اخیر خودم اعلام کنم. چون پیش‌ترا به خاطر مدرسه و دانشگاه و خدمت مجبور بودم با یه عده در تماس باشم ولی از امسال اون اجبار برداشته شد و چهره واقعی شخصیت انزواطلبم رخ‌نمایی کرد.

تازگیا دوچرخه‌سواری رو هم شروع کردم که خیلی باحاله. به اندازه همون دوییدنا می‌چسبه. بلکمم بیشتر. 

راستی امسال فهمیدم که عشق مشق کشکه. اونی که فک می‌کردم دیگه هرگز فراموشش نمی‌کنم، امسال یه آن به خودم اومدم و دیدم که به کل فراموشش کردم. چه بهتر. یه حسرت و توهم و دلمشغولی کمتر.

اگه بخوام خلاصه حال امسالم رو در یک تصویر بیان کنم به نظرم این نقاشی بی‌نظیر کریستین کروگ با تک‌تک جزئیاتش بهترین انتخاب باشه که مدت‌هاست پس‌زمینه گوشیمه. لباس عزا پوشیده ولی آروم در حال مطالعه در مقابل یک صندلی خالی و راهی که در پس‌زمینه داره دور میشه.

موقتی: خوشبختانه چون استقبال زیادی از باز بودن نظرات نشد، با خیال راحت می‌تونم زودتر از موعد ببندمش و کسی هم نمی‌تونه اعتراضی بکنه که ای داد خفه شدیم و بلا بلا بلا. چون گفته بودم تا پایان سال، محض طبعات بدقولی تا جمعه هم باز می‌ذارم که نگید یهو می‌بندی. راستی از دردانه هم به عنوان تنها کسی که لطف کرد و آدرس جدیدم رو به دوستان دیگه معرفی کرد همین‌جا کمال تشکر رو دارم. دمت گرم.


به ابَرواژه‌هام توی توییتر که نگاه می‌کنم، یکه می‌خورم. پیش خودم فکر می‌کردم حداقل توی جهان واژه‌ها سرزمین دلبازی برای خودم دست‌وپا کردم ولی الان که به این کلمات پراستفاده‌ نگاه می‌کنم، می‌بینم سرزمین واژه‌های آدما هر قدر هم که بزرگ بشه، تهش قد همون جهان زیسته می‌تونند درش ساخت و ساز کنند و باقیش حتی اگه شیش دنگ هم به نامشون بشه، بی‌استفاده می‌مونه. مصالح سرزمین واژه‌ها از همین جهان تأمین میشه. کسی که زندگی زیسته کوچیکی داره، مصالح کمتری هم برای ساخت و ساز توی جهان کلمات بهش تعلق می‌گیره. چیزی که دوست دارم انکارش کنم، ولی انگار رنگ و بویی از حقیقت ازش منتشره.


روزگاری آدم‌ها روح‌های بزرگ و بلندی داشتند چنان که جهانی را در آن می‌گنجاندند و به این سادگی‌ها هم دست از آن نمی‌کشیدند. شیطان تشنه چنین ارواحی بود و حاضر بود در ازای آن هرچه بخواهند به آنها بدهد، از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد. ولی دریغ از کسی که مایل به فروش باشد. برخلاف امروز که همه صف کشیده‌اند روح تنگ و محقرشان را به هر قیمتی که شد بفروشند. فقط می‌خواهند از دستش خلاص شوند. دیگر قیمتش اهمیتی ندارد. اما حالا دیگر شیطان طالب این ارواحِ هرجاییِ بنجلِ دوزاریِ فسقلی نیست. 


با خودش می‌گفت تو آدم اینجا نیستی. برگرد محله خودت. درسته جزو مناطق محرومه ولی اقلا جاییه که می‌شناسنت، می‌شناسیشون، هوات رو دارند، هواشون رو داری. اما وقتی برگشت دید زاغه‌اش رو یکی دیگه صاحب شده. رفت چند آلونک اون‌طرف‌تر یکی دیگه ساخت. فکر می‌کرد محله که همونه، آدمام که همونند. چه فرقی می‌کنه چند خونه اون‌ طرف‌تر یا این‌ طرف‌تر. اما  فرق می‌کرد. خیلی فرق می‌کرد. چراش رو نمی‌دونست، ولی فرقش رو می‌دید. زمان آدما رو عوض کرده بود یا درویشی بودن خونه جدید توی ذوق زده بود یا اصلا خود رفتن مسئله بود. هر اتفاقی که افتاده بود، دیگه اهمیتی نداشت. چون اون دیگه خودش رو آدم اونجا هم نمی‌دونست. شاید درست‌‌تر این بود که بگیم خودش رو دیگه آدم هیچ‌جا نمی‌دونست.


کجاست عیسایی که به جای گناهان، دردهایمان را به دوش کشد؟! نکند آنکه عروج کرد یهودا بود و آن‌که در جلجتا بر صلیب‌ ما را ریشخند می‌کرد همان دردانه خدا بود که می‌دانست حتی اگر گناهانِ ما را هم به گردن گیرد، دردهایمان همچنان وبال خواهند ماند. دردهایی شخصی که‌‌. که به کلمه نمی‌آیند. در ابتدا کلمه خدا بود، اما در آخر کلمه هیچ نبود جز وبال.


خسته‌ام از این تلاطم، از این بدی تمام‌قد آشکار و زور الکی برای جمع و جور کردن، زور الکی برای خر کردن خودم، زور الکی واسه نخوندن خبرا، زور الکی واسه وارد نشدن به بحثای ی، زور الکی واسه رقصیدن با گرگا، زور الکی واسه هی زر و زر کوچیک‌تر کردن آرزوها، زور الکی واسه سرزنش خودم که لابد من خیلی پرتوقعم»، زور الکی واسه مصون موندن از سیل بدبختی که همه ما رو داره با خودش می‌بره، زور الکی واسه پرت‌کردن حواس ذهنم به کتابا، زور الکی واسه پیدا کردن بوی بد برای گوشتی که دستم بهش نمی‌رسه، زور الکی واسه تئوریزه کردن امتناع و نخواستن به جای خواستن و نتونستن. خسته‌ام از کسایی که از رای دادن یا ندادنشون حماسه‌سرایی می‌کنند، خسته‌ام از کلمات وطن، آزادی، انقلاب، رهبر، شهید، حاکمیت، حکومت، جمهوری، اسلامی، دینی، ارزشی، تدبیر، امید، انتخابات، عَدالت، فَساد، حاجْ، سید، سردار، دانش‌بنیان، تحصیلات، کنکور، دانشگاه، اعتصاب غذا، فعال اجتماعی، فعال ی، شکنجه، ، آبان، اوکراین، یست، جنسیت، حقوق ن، جاج، قضاوت، رابطه. خسته‌ام از افتخارات آدم به ماشینشون، به گوشی‌شون، به لباسشون، به مدل ماسکشون، به اسم دانشگاهشون، به کتابایی که خوندند، به مدرک زبونشون، به تعداد دنبال‌کننده‌هاشون‌، به تعداد فیلمای سیاه و سفیدی که دیدند، به تعداد چیزایی که حفظ‌اند. خسته‌ام از کسایی که همش می‌خواند یکی رو آدم کنند. خسته‌ام از آدمایی که هزارجا نشتی دارند، بعد سر چندهزارتومن چونه می‌زنند. خسته‌ام از این چسناله‌های خودم، از این نوشته‌های بی‌خودی و بی‌هدف. خسته‌ام از دیر شدن. خسته‌ام از نمردن.


آدما برای فرار از دلهره هستی دست به کارای مختلفی می‌زنند. یکی از این کارا سرک کشیدن توی موضوعات مختلفه. از فضولی درباره روابط و وقایع شخصی زندگی آدم معروفا تا کسب اطلاعات سطحی درباره موضوعات مختلف و اغلب باب روز. مثلا ممکنه کنجکاو بشیم تا ببینیم محمدعلی فروغی که بود و چه کرد؟ احتمالا با یه گوگل و ویکی‌پدیا و فوقش دو سه تا منبع دیگه این نیاز رو برطرف کنیم. به محض اینکه تونستیم یه برچسب مطلق بهش بزنیم با خیال راحت کنجکاویمون فروکش می‌کنه. برچسبایی مثل خوب یا بد، فرهیخته یا دودوزه‌باز، خادم یا خائن، وطن‌پرست یا غرب‌زده. چرا سریع دست از جستجو می‌کشیم؟ چون وقتی پوسته ظاهری موضوعات رو کنار بزنیم و درشون عمیق بشیم، تضادها و تناقض‌ها تازه سر و کله‌شون پیدا می‌شه. اینکه مثلا می‌بینید طرف فرهیخته بوده ولی به فراخور زمان گاهی یه لایی‌هایی هم کشیده، یا در عین خدمتایی که کرده بعضی جاها هم واداده. و این تناقض‌ها باعث دلهره آدما میشه. چون از اینکه نتونند موضوعات رو به راحتی در یه سمت گروه‌بندی‌هاشون قرار بدند، می‌ترسند. اینکه یکی هم خادم باشه و هم یه جاهایی نشتی داشته باشه اونا رو دچار سرگیجه می‌کنه. چرا که در این صورت دیگه دسته‌بندی‌هایی که تا به حال کردند، هیچ اعتباری نداره. به همین خاطر ترجیح می‌دند که از سطح مسائل فراتر نرند. همین که بدونند ماجرای کلی گربه شرودینگر چی بوده و بتونند اون رو واسه یکی دیگه تعریف کنند، واسه‌شون کافیه. حوصله و جرئت عمیق‌شدن درباره نتایجی که می‌تونه لرزه به جونشون بندازه رو ندارند.

کار دیگه‌ای که آدما برای فرار از پرواشون از هستی انجام می‌دند حرافی مدام درباره چیزای مختلفه.(همین کاری که خود من دارم انجام می‌دم) اونا مدام دارند درباره طیف وسیعی از مسائل می‌نویسند و حرف می‌زنند. حتی توی گفتگوها هم وقتایی که طرف مقابل داره حرف می‌زنه، گوش نمی‌دند، بلکه به حرفای بعدی‌ خودشون فکر می‌کنند. از نظر کیفی هم حرفایی که گفته می‌شه فراتر از همون اطلاعات سطحی نیست که با کنجکاوی به دستش آوردند. یا به عبارت دیگه دقیقا همون اطلاعات سطحی بدون کم و کاست تحویل مخاطب میشه و خود اون فرد پردازش و هضم و جذبی روی اون اطلاعات انجام نداده. و اصلا چون این آدما نیاز دارند که برای فرار از دلهره هستی مدام در حال حرافی باشند، پس از اون طرف هم باید مدام در حال کنجکاوی باشند تا چیزی برای گفتن وجود داشته باشه. به قول هایدگر حتی اگه آدما همه چیز رو دیده باشند بازم چیز جدیدی رو برای کنجکاوی واسه خودشون جعل می‌کنند. بالاخره سرشون رو باید توی چیزی فرو کنند و از اضطراب هستی در امان باشند. 

پس خلاصه‌اش این می‌شه که آدما از یه طرف هول می‌زنند که ورودیای مغزشون رو با موضوعات سطحی پر کنند تا جایی واسه دلهره بیرونی نباشه و از طرف دیگه هم خروجی مغزشون رو با همون موضوعات سطحی پر می‌کنند تا بازم جایی برای دلهره درونی نباشه. برای تمثیل یه کارخونه‌ای رو فرض کنید که از یه درش مواد اولیه مدام در حال وروده و از طرف دیگه دقیقا همون مواد اولیه در حال خروجه. لابد می‌گید پس چرا اسم اونجا کارخونه است. سوال خوبیه. چون این بیشتر شبیه دلالیه تا تولید. شاید دلالی کنجکاوی» اسم خوبی برای این فرایند باشه. 

همه اینا در حالیه که دلهره هستی جزو ذات و سرشت ماست و دقیقا همین دلهره است که باعث ساختن و پرداختن خیلی از چیزا شده و میشه. شاید اگه کمی اجازه سکوت به خودمون بدیم بهتر باشه. چه سکوت شنیداری و دیداری و چه سکوت گفتاری. به جای گل‌آلود کردن مداوم این برکه با اینستا و توییتر و وبلاگ و کتاب و آهنگ و پادکست و فیلم و سریال و تلویزیون و. حداقل برای چند دقیقه بذاریم همه رسوباتش ته‌نشین بشه. اون وقته که عمق واقعی‌مون و گونه‌های زنده درونمون رو می‌تونیم ببینیم.

ضرورتی نیست که از خانه بیرون بروی. پشت میزت بمان و گوش فراده. حتی گوش نکن، تنها به انتظار بنشین. حتی منتظر هم نباش، سراسر خموش و تنها باش. عالم خود را تقدیمت می‌کند تا پرده از حجابش برداری، از این کار چه گزیرش، برون‌خویش و شیدا، پیش رویت، دست و پایش را گم می‌کند.
کافکا - ملاحظاتی درباره گناه، رنج، امید. - ت مجید کمالی

امسال کلا سال دمغی بود؛ نه فقط واسه من نق‌نقو و افسرده، که واسه اکثریت آدمای ساکن این نقطه از جهان. اصلا از همون اولش با سیلاب شروع شد و تا الان هم داره با کرونا تموم میشه. (البته اگه خدا به همین رضایت بده و توی این دو هفته آس جدید رو نکنه) ولی راستش امسال یکی از معدود سالایی بود که از معدل کلش راضی بودم. انگار حق با فرزاد بود که می‌گفت: از یه چیز تو خیلی خوشم میاد، وقتایی که همه به گا رفتن، تو عین خیالتم نیست. خونسرد و ملو به زندگیت ادامه می‌دی.» این رضایت کلی به خاطر این بود که بخش بیشتری از زندگیم رو تونستم مشغول به اون کاری باشم که دوست دارم و خب این واسه من چیز نابیه. 

از کارایی که کردم این بود که وبلاگم رو بالاخره حذف کردم و راضی‌ام از این کار. یه کوچولو حسرت همیشگی اون ته مهای دل هست اما کلا حرکت خوبی بود. یه مدت خصوصی فقط واسه خودم نوشتم که بازم تجربه خوبی بود. خیلی محدودیتا رو کنار گذاشتم. اونی رو نوشتم که دوست داشتم یا حسم بود، نه اونی که فکر می‌کردم دیگران خوششون میاد.

کار دیگه‌ام این بود که یکی از بهترین کتابای عمرم رو که مدت‌ها بود فرصت نمی‌کردم بخونم، بالاخره خوندم. کتابی که خیلیا همون اول نه میاوردن و می‌گفتن چیزی ازش نمی‌فهمی. ولی با پنج ماه پیش مطالعه و دو ماه هم خود کتاب تقریبا ۶۰ درصد متن» کتاب رو متوجه شدم و همین ۶۰ درصد یکی از بهترین تجربه‌های مطالعاتیم بود. تاکیدم روی متن هم به این خاطره که فهم عمیق‌ترش نیاز به این داره که چندبار دیگه هم خونده بشه. ولی همین که بالاخره زخمیش کردم، می‌تونه درای تازه‌ای به روی ذهنم باز کنه.

کتاب بکر رو هم بعد از سال‌ها عقب انداختن و بهونه تراشی بالاخره امسال خوندم. نقل‌قولای جذاب زیاد داشت ولی راستش از کلیت کتاب خوشم نیومد. اما همین که وسواسش از ذهنم رفت، دستاورد بزرگیه.

چندتا از ارتباطاتم رو که دیگه به مو رسیده بود طبق معمول قطع کردم و دیگه کلا بی‌خیالشون شدم. مثلا همین فرزاد که دیگه حوصله نقشاش رو نداشتم. یا اصغر که دیگه به وضوح یه ارتباط یه طرفه بود رو کلا قیدش رو زدم. توی مجازیا هم دو نفر قبلا بودند که دو نفر دیگه هم به حول و قوه الهی بهشون اضافه شد که رفتند توی لیست خاکستری. نمی‌تونم بگم ناراحت نیستم از این قطع ارتباطات و می‌دونم که مشکل از خودمه ولی اگه تویی که بعدها این رو می‌خونی روابطت بهتر شده و مشکل رو تونستی حل کنی بدون که این سال رو می‌تونم تنهاترین حالت ۲۶سال اخیر خودم اعلام کنم. چون پیش‌ترا به خاطر مدرسه و دانشگاه و خدمت مجبور بودم با یه عده در تماس باشم ولی از امسال اون اجبار برداشته شد و چهره واقعی شخصیت انزواطلبم رخ‌نمایی کرد.

تازگیا دوچرخه‌سواری رو هم شروع کردم که خیلی باحاله. به اندازه همون دوییدنا می‌چسبه. بلکمم بیشتر. 

راستی امسال فهمیدم که عشق مشق کشکه. اونی که فک می‌کردم دیگه هرگز فراموشش نمی‌کنم، امسال یه آن به خودم اومدم و دیدم که به کل فراموشش کردم. چه بهتر. یه حسرت و توهم و دلمشغولی کمتر.

اگه بخوام خلاصه حال امسالم رو در یک تصویر بیان کنم به نظرم این نقاشی بی‌نظیر کریستین کروگ با تک‌تک جزئیاتش بهترین انتخاب باشه که مدت‌هاست پس‌زمینه گوشیمه. لباس عزا پوشیده ولی آروم در حال مطالعه در مقابل یک صندلی خالی و راهی که در پس‌زمینه داره دور میشه.


توی کتاب التواریخ الحاکمین، الناکثین و الخائنین»  اومده که حدود هزارسال پیش در زمان یکی از خلفای اسلامی، که اسمش مشخص نیست، یه بیماری مسری، که اسم اونم مشخص نیست، در بین مسلمین شایع می‌شه. مسلمونا می‌ترسیدند که برند مسجد. اما خلیفه یه روز همه مردم شهر رو جلوی دارالخلافه جمع می‌کنه و از پشت‌بوم بلند امارتش به مردم می‌گه که این یه آزمایش الهیه و خدا می‌خواد ببینه کیا می‌تونند ازش سربلند بیرون بیاند و کیا به‌خاطر این مرض کذایی عبادات جمعیشون رو کنار می‌ذارند. بعدم اونا رو به خوندن حدیث کسا و زیارت عاشورا دعوت کرد. 

البته همه مردم اون شهر و از جمله خود خلیفه به خاطر اون بیماری از بین رفتند و اثری ازشون نمونده. حتی نویسنده اون کتابم در میونه نوشتن این کتاب به خاطر اون مرض می‌میره. کل این کتاب رو هم موریانه می‌خوره. فقط جلدش و عنوانش که آغشته به روغن بنفشه بوده، باقی مونده و از همون جلده کل این داستان رو حدس زدند.

راستش اینا حرفای خودم نیست. دیروز که رفته بودم تپه شهدای گمنام، یه دختری رو اونجا دیدم که با ماشین پراید هاشبکش اومده بود اونجا. چند دقیقه‌ای اومد کنارم نشست. خودش سر صحبت رو باز کرد. می‌گفت دانشجوی باستان‌شناسی و از آینده میاد. از سال ۳۰۱۹. گفتم لابد جنس بد بهش دادند. می‌گفت ماشین زمانشم همون پرایده است که مال دانشگاهه و اینا رو فقط در اختیار دانشجوهای ارشد باستان‌شناسی می‌ذارند برای تکمیل پایان‌نامه‌اشون.

گفتم جالبه. گفت ماشین زمان رو می‌گی؟ گفتم نه اینکه دختری رو می‌گم. گفت چطور مگه. گفتم آخه من فکر می‌کردم تا صد سال دیگه اون‌قدر توی ژنتیک پیشرفت می‌کنند که آدما رو کلا دوجنسه بسازند تا دیگه بحث زنونه و مردونه از بین بره. گفت اتفاقا ما تا ۱۰ سالگی دو‌جنسیتیم. از ۱۰ سالگی خودمون جنسیت خودمون رو انتخاب می‌کنیم و بعد از امضا کردن یه رضایت‌نامه با تزریق یه آمپول درِ جنسیت دیگه رو گِل می‌گیرند. گفتم پس جنبشای حقوق ن و هشت مارس چی میشه؟ گفت به خاطر اون رضایت‌نامهٔ قبل گِل گرفتن هیچ‌کس حق نداره دیگه از این حرفا بزنه. بگذریم. بهتره حاشیه نرم. گویا این کتابه هم موضوع پایان‌نامه‌اش بود. اومده بود ببینه می‌تونه اون مردمی که توی اون کتاب ازشون یاد شده رو پیدا کنه یا نه. 

گفتم میشه با ماشینت یه سر تا شیش سال پیش بریم و برگردیم؟ گفت نه. گفتم دو سال پیش چطور؟ قبل اینکه دلار بشه بیست تومن؟ گفت نه والا. ما اجازه نداریم با این ماشین مسافر بزنیم. گفتم لعنتی حداقل ببرم یه ماه پیش، چند بسته ماسک و ژل بخرم. گفت جون تو راه نداره. مال دانشگاهه. اگه مال خودم بود قابل نداشت. گفتم پس حداقل یه سیصد دستی بده، دم عیده، لازمم میشه. همین‌طور که داشت می‌رفت سمت ماشینش برگشت گفت راستی ما چندتا گور دسته‌جمعی هم اکتشاف کردیم. توی لگن بعضیاشون یه تیکه الیاف آغشته به روغن بنفشه پیدا کردیم. نمی‌دونی داستانش چیه؟ گفتم پس نمی‌بری دیگه؟ گفت نمی‌تونم. گفتم پس منم نمی‌دونم. 

سوار ماشین شد. چندتا استارت زد تا روشن شد. در کمال تعجب دیدم پرواز کرد. هر‌چند که یکی دو بار افتاد، اما بالاخره بلند شد و توی هوا غیبش زد.


من بالاخره می‌میرم. اما این بالاخره» گول‌زننده است. پس بهتر است بگویم من حتما می‌میرم. اما باز هم ذهن من در پس‌زمینه پایان جمله را چنین خاتمه می‌دهد: اما فعلا نه هنوز». پس همچنان این ذهن در حال گریز از واقعیت است. من قطعا می‌میرم و این مرگ می‌تواند هر آن سر برسد. اما هنوز هم این عبارت اشاره‌ای پنهان به زمانی دور از اکنون، در آینده‌ای مبهم دارد. من بی‌تردید می‌میرم. مرگی که می‌تواند همین حالا مرا دربر بگیرد یا درنگی بعد. کمی دیرتر یا کمی زودتر مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد پایان‌پذیر بودن من است. من موجودی رو به پایان هستم و گزیری از گام نهادن به سوی مرگ خویش ندارم. هر آنی که فرامی‌رسد من شتابی فزون‌تر به سوی مرگم می‌گیرم، به سمت اتمام خودم. به جانب نبودن و نیستن. به سوی هیچ و عدم. پس بودن به چه معناست؟ چرا من هستم، به جای اینکه نباشم؟ این بودن موقتی و محکوم به نیستی قرار است چه حاصل آورد؟ یا دقیق‌تر اینکه چه حاصلی برای منِ میرنده می‌تواند داشته باشد؟ منی که نتیجه و حاصل زیستنم و زخم‌هایی که برداشته‌ام را نمی‌توانم با خودم به فراسوی نیستی ببرم. منی که همه چیزم را پشتِ درِ مرگ می‌گذارم و خودم به تنهایی محکوم به رویارویی با این رویداد شخصی‌ هستم (و صحیح‌تر اینکه نیستم، چون دیگر وجود ندارم). واقعه‌ای که تمام احتمالات را نقش بر آب می‌کند. 

تا هنگامی که لحظهٔ بعد» به اکنون تبدیل نشده همچون جعبه شرودینگر است. در آن لحظه من نیمه مرده و نیمه زنده‌ام. (اما با درگذشتن از هر لحظه از میزان زنده بودنم کاسته و به میزان مرده بودنم فزوده می‌شود.) آنگاه که آن لحظه به اکنون بدل شد، من یا زنده‌ام که در این صورت دریایی از احتمالات و امکانات را در مقابل دارم و یا مرده‌ام که در این صورت درِ تمام احتمالات و امکانات دیگر به رویم بسته می‌شود. رخدادی که هیچ رخداد دیگری را یارای مقابله با آن نیست. رخدادی که چون حاضر شود تمام امکان‌های دیگر تسلیم‌شده و با دست‌هایی بالاگرفته صحنه را ترک می‌کنند. آنگاه که من می‌مانم و مرگم. تنهای تنها. بدون هیچ امکان و انتخاب دیگری. به سوی هیچ جهت و مقصدی.


به ابر واژه‌هام توی توییتر که نگاه می‌کنم، یکه می‌خورم. پیش خودم فکر می‌کردم حداقل توی جهان واژه‌ها سرزمین دلبازی برای خودم دست‌وپا کردم ولی الان که به این کلمات پراستفاده‌ نگاه می‌کنم، می‌بینم سرزمین واژه‌های آدما هر قدر هم که بزرگ بشه، تهش قد همون جهان زیسته می‌تونند درش ساخت و ساز کنند و باقیش حتی اگه شیش دنگ هم به نامشون بشه، بی‌استفاده می‌مونه. مصالح سرزمین واژه‌ها از همین جهان تأمین میشه. کسی که زندگی زیسته کوچیکی داره، مصالح کمتری هم برای ساخت و ساز توی جهان کلمات بهش تعلق می‌گیره. چیزی که دوست دارم انکارش کنم، ولی انگار رنگ و بویی از حقیقت ازش منتشره.


سلام. یه چندتا موضوع به نظرم می‌رسه که بهتره به تو منتقلش کنم. نمی‌دونم باهاش مخالف خواهی بود یا موافق، چون تو بیست و هفتمین غمی هستی و مسلما یه فرقایی با من بیست و شیشمی خواهی داشت. ولی خب به قول این پیرای خردمند توی حکایتا من وظیفه‌ام گفتنه. بعدا خودت ببین اگه چرت بود بندازش دور، اگرم که به کارِت اومد خب به کارَش بند! خلاصه که از ما گفتن.

اول اینکه می‌دونم گاهی همچین توی گرداب خودت غرق میشی که نفست بالا نمیاد و در اون لحظات به این فکر می‌کنی که من چه فایده‌ و خاصیتی دارم توی این دنیا؟ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد؟». دیگه خودتم می‌دونی که منظورت از فایده و خاصیت چه چیز بزرگیه. ولی اگه توقع زیاد و کمال‌طلبیت رو کنار بذاری توی همین محیط کوچیک زندگیت می‌بینی آدم بی‌بو و خاصیتی هم نیستی. مثلا منِ بیست و شیشمی اوایل امسال با حرفام و صحبتام با ۰۵۱۴ باعث شدم که چهارتا سره‌اش رو به جای فروختن، ببره شهرستان آزاد کنه. این تاثیر کمی نیست. همین که نفوذ حرفت باعث بشه یه پرنده‌باز (یا شایدم پرنده‌گرا!) دیگه نگه‌ داشتن پرنده‌ها رو توی قفس کنار بذاره، چیز قشنگیه. یا مثلا هم من و هم بیست و پنجمی مدام غر می‌زدیم که این لونه‌ای که واسه قمریا ساختیم به دردشون نمی‌خوره. چون چند سری تخم گذاشتند، اما هربار یا افتاد شکست، یا بچه‌اشون افتاد مرد یا گربه خورد. اما امسال دوتا بچه قمری تحویل جامعهٔ قمریا دادند. راستش وقتی داشتند به این دوتا پرواز کردن برای اولین بار رو یاد می‌دادند، انگار من بودم که داشتم پرواز می‌کردم. اگه تاثیر ما توی جهانمون قد همین دوتا قمری هم باشه به نظرم چیز باشکوهیه. یا دوتا از بلاگرایی که مدت‌ها پیش چیزی رو بهشون گفته بودم، بعد از اون همه مدت یکیشون گفت که فلان چیزی که گفتی رو حالا متوجهش شدم و باعث شد بیشتر خودم رو بشناسم» و اون یکی هم می‌گفت اون انتقادی که کردی باعث شد فلان کارم رو کنار بذارم. چون دیدم حق با توئه». همین یعنی تاثیر داشتن در جهانت. دیگه بیشتر از این چی می‌خوای؟ حتی یکی می‌گفت این صداقتت توی نوشتن باعث می‌شه منم سعی کنم بیشتر با خودم صادق باشم». چی از این بهتر که توی این جامعه ریاکار و پرده‌پوش حتی به اندازه یه نفر باعث بشی که این ریاکاری و پرده‌پوشی کنار گذاشته بشه و همون یه نفر رک و راست‌تر با خودش مواجه بشه. همه اینا رو گفتم که بهت بگم وقتایی که با خودت می‌گی این اصول و باورم به چه درد می‌خوره، بدونی که همون اصول و باورات در بلندمدت تاثیرای خودش رو می‌ذاره. و همین ارزشمنده. فقط کافیه این عجول بودنت رو کمی کنترل کنی. با همین فرمون ما که تا حالا میوه اون درخت به و خرمالویی که کاشتیم رو نخوردیم. امیدوارم قسمت تو بشه که میوه‌اشون رو بخوری.

موضوع دیگه اینکه من هر وقت پرنده خیالم سمت و سوی عشق میره، به محض اینکه متوجه‌اش می‌شم سریع یه سد جلوی مسیل خیالات می‌زنم با این عنوان که مگه نمی‌گفتی تنهایی راحت‌ترم. پس دیگه این آسمون ریسمون بافتن‌هات واسه چی؟ یا داری دروغ می‌گی و ته دلت می‌خوای یکی باشه یا اگه راست می‌گی این خیالات رو کنار بذار». نمی‌دونم جواب تو به این سوال چیه اما وقتایی که خیالاتت پر و بال می‌گیرند، پرسیدنش رو از خودت فراموش نکن. دوای درد خودفریبیه.

موضوع بعدی اینکه امسال سیر مطالعه‌ام رو متمرکزتر کردم و از سرک کشیدن توی موضوعات مختلف مورد علاقه و کنجکاویم پرهیز کردم. نتایجش هم عمیق‌تر شدن توی موضوعات اندک ولی مهم بود. بهت حتما و حتما پیشنهاد می‌کنم که این روند رو ادامه بدی. زیاد به این فکر نکن که مطالعه توی این حوزه به چه کار میاد. اگه تنها کارش لذت بردن خودت باشه کافیه. وقتی می‌دونی که ذاتا آدم تحلیل‌گری هستی، پس ابزارای تحلیلت رو باید بیشتر و تیزتر و به‌روزتر کنی، نه موضوعات مورد تحلیل رو. سفت بچسب به پدیدارشناسی و حتی اگه ازش خسته شدی، بازم ادامه بده. مطمئنم نتایج جالبی برات حاصل میاره. 

موضوع آخرم اون

نظریه ماغ (منطق احساس غریزه) است که به نظرم جای توجه زیادی داره. مخصوصا برای تو. حالا شاید خلل و فرجی توی این نظریه پیدا کنی اما ترتیبشون و نوع و میزان گرانششون خیلی راهگشاست. اینکه بدونی اینا با چه ترتیبی مسیرای دیگه رو مسدود می‌کنند، باعث کنترل بیشتر روی خودت می‌شه. 

در آخر هم نمی‌خواد روز تولدت فاز غم و تنهایی برداری. من واست به قاعده چهارنفر هدیه گرفتم. هدیه‌هایی که می‌دونی از چی زدم که خریدم و می‌دونم ازشون لذت می‌بری. حتی واست جلدشونم کردم. پس حالشون رو ببر.

دوست‌دارت
بیست و شیشمین غمی

آقای مترجم محترم به تقلید از عبارت کینه‌توزی» کلمهٔ زورتوزی» رو ابداع کرده. هر جای کتاب که به این عبارت می‌رسم احساس می‌کنم مترجمه اون گوشه نشسته داره زیرجُلکی می‌خنده و هم‌زمان که داره ابروهاش رو بالا می‌اندازه بهم می‌گه بگو زورتوزی تا لبات غنچه شه». لامذهب وقتی توی ذهنمم دارم می‌خونم، به این کلمه که می‌رسم بی‌اختیار لبای ذهنمم غنچه می‌شه.


توی زبون انگلیسی در یه رابطه جنسی هر دو‌ طرف می‌تونند از کلمه F*ck برای اشاره به فعل کامش استفاده کنند؛ یعنی هر دو در آمیزش فاعلیت دارند. اما در فارسی معادل اون یعنی کردن یا گا*یدن اساسا امری یک طرفه و مردونه است و ن توی این فرهنگ زبانی فاعلیتی در امر جنسی ندارند. فاجعه رو وقتی می‌فهمیم که متوجه می‌شیم توی فارسی شنیدن جمله‌ای مثل این که من حمید رو کردم» از زبون یه زن یا برامون خنده‌داره یا بی‌معناست و هرچقدر هم که سعی کنیم معادل دیگه‌ای برای این جمله پیدا کنیم یا بازم به یه جمله بی‌معنای دیگه می‌رسیم و یا اینکه به اجبار خود زن باید توی جمله نقش مفعول رو بازی کنه. یعنی هیچ شکلی از بیان رابطه جنسی توی فارسی وجود نداره که بشه توش فاعلیت زن رو نشون داد. این محدودیت زبانی توی محدودیت فکری هم نشت پیدا می‌کنه. 

تنها استثنایی که به ذهنم رسید عبارت معاشقه کردن» بود که بازم اشاره مستقیم به عمل جنسی نداره و بیشتر مقدمات اون رو می‌رسونه نه خود فعل رو. (معادل make love)


 احتمالا اولین‌بار با برهان علیت توی دین‌ و زندگی آشنا شدید. اونجایی که می‌گفتند هر چیزی علتی داره، پس جهان هم علتی داره و خدا علت این جهانه. با درست یا غلط بودن این استدلال کاری نداریم. همون گزاره اول رو لازم داریم و اونم اینه که هر معلولی علتی داره». و نکته بعدی اینه که همیشه علت رو مقدم بر معلول می‌دونیم. یعنی وقتی ما با پدیده‌ای روبرو می‌شیم برای علت‌یابی اون به وقایع گذشته مراجعه می‌کنیم. مثل یه کارآگاه که توی وقایع گذشته به دنبال علت مرگ مقتول می‌گرده.

 ارسطو چهار نوع علت رو برای ظهور هر معلولی لازم می‌دونه. ما برای روشن شدن این علل چهارگانه یه لیوان شیشه‌ای رو به عنوان مثالی برای معلول در نظر می‌گیرید. (واسه پدیده‌های غیرجسمی این علل کمی پیچیده می‌شند) 

  • علت مادی: مواد اولیه و خام اون معلول که اینجا همون شیشه است. 
  • علت صوری: شکل و فرم کلی اون معلول که اینجا شکل لیوان بودنه. یعنی استوانه‌ای که یه سرش بازه و سر دیگه‌اش بسته است.
  • علت فاعلی: کسی یا چیزی که اون ماده رو از حالت خام به شکل مدنظر درمیاره. در اینجا اون کارگر کارگاه شیشه است که با حرارت دادن مواد اولیه شیشه، اون رو به شکل لیوان درمیاره.
  • علت غایی: هدف و قصد بودن اون معلول. مثلا اینجا آب خوردن می‌تونه هدف ساخت اون لیوان باشه.

به نظر شما هم این علت غایی یه جوری نیست؟ یعنی چی که هدف یه چیزی علت اون چیز باشه؟ آیا غایت و هدف به عنوان یکی از علل می‌تونه مقدم بر معلولش باشه؟‌ (با توجه به نکته دوم در بند اول) مگه هدف در آینده نیست، پس چطور توی گذشته به دنبالش بگردیم؟ شاید این قصد و هدف واسه پدیده‌های انسانی کمی مفهوم باشه که مثلا بگیم فلانی چون برای خوردن آب نیاز به وسیله‌ای داشت قصد ساخت لیوان رو کرد. اما درباره پدیده‌های غیر انسانی این غایت و هدف به این سادگی‌ها قابل تبیین نیست. مثلا اینکه بگیم هدف یه دونه برای رشد تبدیل شدن به درخته، خیلی مسخره است. چون ما داریم یه خصلت انسانی رو به یه دونه نسبت می‌دیم. انگار که دونه (مثل داستان یه سیب، هزار سیب صمد) نشسته با خودش می‌گه: حالا چی کار کنم؟ آهان درخت بشم. بذار یه کم زور بزنم!!!

 توی فیزیک کوانتوم موضوعی تحت عنوان درهم‌تنیدگی وجود داره که می‌گه اگه دو ذره حداقل یه بار با هم تعامل داشته باشند و از هم جدا بشند، فارغ از هر میزان فاصله‌ای که از هم بگیرند، اگه تغییری توی ویژگی کوانتمی یکی‌شون ایجاد کنیم، در کمال تعجب می‌بینیم که اون ‌یکی هم خواص کوانتمیش تحت تاثیر این تغییر قرار می‌گیره و تغییر می‌کنه. حالا این ذره دوم ممکنه هزاران هزار میلیارد سال نوری با ذره اول فاصله داشته باشه. برای روشن‌تر شدنش بذارید با یه مثال توضیح بدم. فک کنید کسی یه سیب و یه پرتقال رو توی دوتا بسته جدا قرار می‌ده و اونا رو روی میز می‌ذاره. بعد من و شما رو صدا می‌زنه و بهمون می‌گه هر کدوم یکی از بسته‌ها رو برداریم. یکیش سیبه و یکیشم پرتقال. (لحظه تعامل یا برهم‌کنش من و شما) من و شما بی‌اینکه بدونیم کدوم به کدومه، هر کدوم یکی از جعبه‌ها رو برمی‌داریم و مثلا من به سمت شرق حرکت می‌کنم و شما به سمت غرب. از نظر کوانتمی تا زمانی که در جعبه رو باز نکردیم هر دو میوه درون جعبه‌ها هم سیب‌اند و هم پرتقال. یعنی از نظر کوانتمی توی جعبه هرکدوم از ما یه میوه است که نصفش پرتقاله و نصفش سیب. (امیدوارم منظورم رو رسونده باشم) اما به محض اینکه یکی از ما در جعبه‌اش رو باز کنه و ببینه که مثلا میوه‌اش سیبه، (تغییر خواص کوانتمی یکی از ذرات) فارغ از فاصله‌ای که از هم گرفتیم، میوه شما هم از نظر کوانتمی تماما تبدیل به پرتقال میشه؛ چه شما در جعبه رو باز کرده باشید و چه باز نکرده باشید. (تغییر خواص کوانتمی ذره دوم) این اتفاق هنوز هم تبیینی براش پیدا نشده، اما نتایج محتمل دیگه‌ای هم ازش گرفته شده. اینکه این ارتباط نه ‌تنها در فواصل مکانی مختلف، بلکه حتی در فواصل زمانی متفاوت بین گذشته، حال و آینده هم می‌تونه وجود داشته باشه. یعنی چی؟ یعنی ممکنه تغییر خواص کوانتمی ذره‌‌ای در زمان حال حاصل تغییر خواص کوانتمی ذره‌ای در آینده باشه که تعاملی با ذره اول داشته یا خواهد داشت!!! 

 حالا از اینجا می‌تونیم برسیم به علیت مع توی فیزیک کوانتم. اینکه برای بررسی سیستم‌های کوانتمی نه تنها باید گذشته اون سیستم‌ها رو مدنظر قرار بدیم، بلکه آینده اون‌ها هم از مواردیه که باید زیرنظر گرفته بشه. به زبون دیگه، نه تنها گذشته‌ای که یه سیستم کوانتمی گذرونده، در چیزی که الان هست موثره، بلکه چیزی که بعدها قرار بشه هم در چیزی که الان هست موثره. یعنی اگه سیستم فعلی رو معلول در نظر بگیریم، هم علت‌هایی در گذشته و هم علت‌هایی در آینده در بودن این معلول موثرند. آیا این علتی که در آینده است شما رو یاد چیزی نمی‌اندازه؟ به نظرتون این علت نمی‌تونه همون علت غایی باشه؟

 چیزی که ما الان هستیم و اتفاقی که داره واسه ما میفته نه تنها به خاطر عواملیه که در گذشته روی ما تاثیر گذاشته، بلکه تحت تاثیر یه سری عواملی هم هست که در آینده انتظارمون رو می‌کشه. پس دفعه بعد که از خودمون سوال کردیم چرا همچین اتفاقی واسم افتاد؟» فقط توی کارای گذشته‌مون دنبال دلیل نباشیم. شاید چیزی در آینده باعث وقوع اون اتفاق شده. فقط شاید.


جریان اندیشه‌ها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظه‌ای نمی‌تونیم این جریان رو متوقف کنیم چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر، بازم خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه می‌گیره و هم از دریافت‌های بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته میشه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربال‌هاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که توجه» اونا رو جلب کنه.

قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آن‌چه در حافظه است را ثبت کند. بعضی چیزها برای همیشه گم شده‌اند، بعضی چیزها دوباره به یاد آورده خواهند شد، و چیزهایی هستند که گم شدند و پیدا شدند و دوباره گم شدند.
پل آستر - آفرینش تنهایی - ت ابراهیم سلطانی

از طرف دیگه هراکلیتوس می‌گه ما هرگز نمی‌تونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیده‌ها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. (و به همین خاطر گاهی با خوندن مطالب قبلیمون با خودمون می‌گیم این افکار رو از کجام درآوردم)

اما درک این تفاوت یه شرط داره و اونم اینه که هربار به عنوان اتفاقی جدید به اون پدیده نگاه کنیم و به خاطر آشنا بودنش، بی‌تفاوت از کنارش نگذریم. این بی‌تفاوت گذشتن یعنی اینکه اون پدیده اصلا از آگاهی ما نمی‌گذره؛ چون شرط حضور هر پدیده‌ای در آگاهی ما توجه» ما به اون پدیده است. ما در هر لحظه مورد اصابت هزاران هزار پدیده با حواس پنجگانه‌مون هستیم که تقریبا ۹۹.۹ درصد از این پدیدارها رو نادیده می‌گیریم و توجهی» بهشون نمی‌کنیم. مثلا ساییدن لباس به روی زانوها یه پدیده است که تا قبل از این جمله نادیده گرفته می‌شد اما به محض گفتن این جمله توجه» رو معطوف به این رویداد کرد. این مثالی ساده و قابل اغماض بود. اما رویدادهای مهمی هم هستند که به خاطر توهم تکراری بودن نادیده گرفته می‌شند. مثل تغییرات خلقی و شخصیتی یه همکار، یه همکلاسی یا یه دوست. ما چون فکر می‌کنیم یه بار این آدما رو شناختیم، دیگه هربار بی‌توجه به تغییرات اینا رو همون آدمای سابق فرض می‌کنیم و بی‌تفاوت و بی‌توجه» از کنارشون می‌گذریم و در نتیجه متوجه» تغییراتشون نمی‌شیم. گاهی تعاملاتمون هم متناسب با همون برداشت اولیه است و هیچ به‌روز رسانی روی اون برداشت‌ها انجام نمی‌دیم.

یا مثال دیگه تاریخه. شاید خیلیا فکر کنند که تاریخ یه چیز مشخصه و همون ثبت وقایع گذشته است و تاریخ‌نگار تاثیر چندانی روی تاریخ نداره. اما ای‌.اچ. کار خلاف این باور رو مطرح می‌کنه. اون می‌گه اساسا اینکه مورخ کدوم رویداد رو تاریخی می‌دونه و کدوم رو نه، خودش برمی‌گرده به مسئله توجه». اینکه چرا سوختن دست من توی کارگاه یه اتفاق تاریخی قلمداد نمی‌شه، اما سوختن بوعزیزی توی تونس یه رخداد تاریخی به حساب می‌یاد، دقیقا برمی‌گرده به مسئله توجه» مورخ. از نظرگاه مورخ سوختن دست من توجهی» رو برنمی‌انگیزه، شاید چون اتفاق مهمی رو به دنبال نداره. اما حادثه دوم چون جرقه یه انقلاب بوده، حسابی توجه‌ها» رو به خودش جلب می‌کنه و بنابراین مورخ ناچاره که این اتفاق رو یه حادثه تاریخی بدونه. پس می‌بینید که تاریخ صرفا ثبت مواقع نیست. اساسا تشخیص اینکه چه حادثه‌ای باید به عنوان واقعه تاریخی ثبت بشه یا نه، برمی‌گرده به توجه مورخ و اون مورخ هم تقریبا ۹۹.۹ درصد از اتفاقات به وقوع پیوسته رو رویدادی تاریخی نمی‌دونه، چون نتایج ویژه به دنبال نداره و بنابراین توجهی» رو هم برنمی‌انگیزه. چه بسیار وقایعی که در طول تاریخِ زیسته بشر اتفاق افتاده اما چون برای آدمای اون عصر عادی و طبیعی بوده، توجهی رو به دنبال نداشته و جایی ثبت نشده، اما اگه حالا به دست ما می‌رسید برامون خیلی عجیب و شگفت‌انگیز و حتی شاید راهگشا بود. 

همه اینا مقدمه‌ای بود برای این حرف هوسرل که معتقده حقیقت» نه یه چیز ثابت و ساکن، که یه روند تاریخمند و رو به شدنه. چیزی که مدام در حال جرح و تعدیل و افشا و تکذیب خودشه. مثلا یه دیوار ممکنه توی روز زرد رنگ دیده بشه و زرد بودنش در اون لحظه یه حقیقت باشه، اما وقتی شب می‌شه خاکستری دیده بشه و این خاکستری بودن حقیقت اون لحظه و افشای زرد نبودن اون دیوار در روزه. بعد به این می‌رسیم که اصلا شاید این روند زرد بود در روز و خاکستری بودن در شب یه حقیقته. بعد ببینیم دم غروب اون دیوار نارنجی باشه. بنابراین این روند زرد، نارنجی، خاکستری رو حقیقت اون دیوار در طی حرکت روز بدونیم. بعد دوباره ببینیم نیمه‌شب زیر نور ماه اون دیوار آبی هم دیده می‌شه. این چهار رنگ رو به فراخور توجه‌مون» به دیوار در مقاطع زمانی مختلف دیدیم. اگه این توجه رو توی ۲۴ساعت حفظ کنیم می‌بینیم حقیقت رنگ دیوار از یه طیف رنگی شروع می‌شه و تا طیفای دیگه کشیده می‌شه و کل این طیف بزرگ حقیقت رنگ اون دیواره.

حالا شما توی این مثال دیوار رو استعاره از انسان بگیرید و اون ۲۴ساعت رو هم استعاره از طول زندگی یه انسان و رنگ دیوار رو هم شخصیت و منش اون انسان در نظر بگیرید. حالا فکر کنید ما فقط بر اساس رنگ زرد دیوار در لحظه خاصی از روز یه حکم ذهنی صادر کنیم و بگیم اون دیوار در طول ۲۴ساعت همیشه زرده و حاضر باشیم قسم هم بخوریم و بگیم خودم با دوتا چشمام دیدم که دیوار زرد بود. شاید این حکم بخشی از حقیقت باشه یا درست‌تر اینکه فقط یه قطعه از ۸۶۴۰۰ قطعه از حقیقت رنگ اون دیوار در طول ۲۴ ساعتِ ۶۰ دقیقه‌ایِ ۶۰ ثانیه‌ایه. (۸۶۴۰۰ = ۶۰×۶۰×۲۴) ما واقعا چطور در نبود ۸۶۳۹۹ قطعه فکر می‌کنیم که به حقیقت رنگ اون دیوار یا شخصیت اون فرد دست پیدا کردیم؟


داشتم واسه یه یادداشت که قرار بود درباره فرهنگ باشه، یکی از مقالات یوسا رو بازخونی می‌کردم که یهو یه بخشیش تف شد توی صورت خودم. بخشی که انگار دفعات پیش بی‌توجه از کنارش گذشته بودم: آدم‌های متوهمی که بی‌مایگی خود را پشت نوعی وقاحت پنهان کرده‌اند». اینجا داشت درباره هنرمندنماهای امروزی حرف می‌زد اما انگار خطابش مستقیما به خودِ خودِ‌ من بود. تا حالا از این زاویه خودم رو ندیده بودم. به طرزی بُرنده و بی‌رحمانه درست به نظر میاد.


اینکه می‌بینی کسی با سرعت داره به سمت یه حادثه نامیمون میره و نمی‌تونی این اتفاق رو بهش بفهمونی، خیلی دردناکه. چون اگه چیزی بگی می‌شی اون آدم فضوله و بی‌شعوره که فکر می‌کنه همه باید از چشمای اون جهان رو ببینند. اون گوساله‌ای که به خودش حق می‌ده درباره زندگی‌ای که ازش چیزی نمی‌دونه، نظر بده. ولی واقعیت اینه که تو داری خودت و اشتباهاتت رو دوباره توی جهان می‌بینی و همینه که روحت رو به درد میاره.


از بی‌حوصلگی افتادم به نصب و حذف بازی. یه چند مرحله جلو می‌برمش و بعدم حذفش می‌کنم. اما از اونجایی که از بیماری مزمن بیش‌اندیشی» رنج می‌برم، حتی توی بازیا هم که کلا واسه حواس‌پرتی طراحی شدند این مرض دست از سرم برنمی‌داره. درنتیجه لابلای این فکر و خیالای بین بازیا یه چندتا نکته به ذهنم رسید که به نظرم بد نیست اینجا ثبتش کنم.

 

Monument Valley: این بازی کلیتش بر اساس خطای دید طراحی شده و تنها راه پیشروی توی این بازی اینه که صحنه بازی رو انقدر بچرخونید و از زوایای مختلف ببینیدش تا بالاخره یه زاویه خاص پیدا کنید که از اون زاویه بشه بازی رو جلوتر برد. گاهی توی زندگی هم همچین شرایطی به وجود میاد. یه مدت توی یه شرایطی حبس می‌شی و انقدر باید مسئله رو بالا و پایین و چپ و راست کنی که یه راه برون‌رفت ازش پیدا کنی. این راه حتی می‌تونه دروغین و کاذب باشه. توی اون شرایط اصلا مهم نیست. مهم اینه که از اون جهنم خودمون رو نجات بدیم.

 

Stack: یه نوع خونه‌سازیه. اینکه تا کجا می‌تونید آجرا رو روی هم بچینید. با هر اشتباهی هم اون بخشی که منطبق نشده و اضافه اومده از دست میره. مثل رابطه آدماست. وقتی با یه منش و شخصیت خاصی با یه آدم وارد رابطه می‌شید، برای ادامه پیدا کردن اون رابطه با همون حجم و مساحت، مجبورید همون منش اولیه رو تکرار کنید. هر عدم انطباقی بخشی از حجم این رابطه رو از بین می‌بره. یعنی اولین اشتباه باعث کمرنگ شدن ارتباط میشه. اما برای توسعه اون رابطه نیاز به تکرارِ بی‌اشتباه اون منش اولیه است تا اعتماد اندکی شکل بگیره و کمی به حجم رابطه اضافه بشه. (توی بازی هر ده آجر بی‌اشتباه باعث افزایش سطح آجرا می‌شه.)

 

Mmm Fingers: این بازی که من اسمش رو گذاشتم انگشت‌خورک یه جور فرار از یه سری موجودات خطرناک مثل ویروسه که اگه بهشون برخورد کنید انگشتتون رو می‌خورند. از اون بازیاست که با جلوتر رفتن احتمال پرت‌کردن و شدن گوشیتون رو از فرط عصبی شدن زیاد می‌کنه. اما نکته‌ای که توی این بازی برام جالبه اینه که هرجای بازی که می‌بازی و انگشتت خورده می‌شه، خون اون خوردگی توی اون نقطه باقی می‌مونه و حتی اگه بازی رو از دوباره شروع کنی اون خونا همونجاست. وقتی می‌بازی و دوباره بازی رو شروع می‌کنی، به محض اینکه به یکی از این خونای ریخته شده می‌رسی اضطرابت توی بازی می‌ره بالا. چون متوجه می‌شی به منطقه‌ای رسیدی که دفعات قبل همونجا سوختی. توی شرایط زندگی هم همینه به نظرم. گاهی ترس از شکستای گذشته وقتایی که توی شرایط مشابه قرار می‌گیریم ما رو تا سرحد فلج ذهنی هم پیش می‌بره. اینکه دنبال فرار از پیشروی هستیم. چون نمی‌خوایم اون حادثه دوباره تکرار بشه. همین خون ریخته روی زمین اون اضطراب دفعه قبل رو چندبرابر می‌کنه و در نتیجه احتمال شکست رو از دفعه پیش هم بالاتر می‌بره. بی‌توجهی به این نقاط شکست یکی از سخت‌ترین کارای دنیاست. چون نمی‌شه نادیده‌اش گرفت، انقدر که توی چشمه.

 

Paper.io: اما این بازی که خیلی ذهنم رو مشغول کرد خوراک آدمای کمال‌گراست. توی شروع بازی یه محدوده وجود داره که مهره‌های مختلف سعی می‌کنند بخش بیشتری از اون رو به تصرف خودشون دربیارند و در نهایت اونی برنده است که بتونه صد درصد اون محدوده رو تصاحب کنه. چیزی که من بعد از هزاران بار تکرار هرگز بهش دست پیدا نکردم! جالب بودن بازی اینجاست که اوایل که محدوده تصرف‌شده کوچیکه، امکان مدیریتش راحته. اما هرچی این مساحت رو بیشتر می‌‌کنیم مدیریتش هم سخت‌تر میشه و به یه جایی می‌رسی که وقتی داری از یه طرف محدوده رو توسعه می‌دیدی از طرف دیگه دارند بخشی از محدوده رو از چنگت درمیارند. و نکته بازی هم اینه که اگه آدم کم‌طاقت و تلافی‌جویی باشی این بازی رو خیلی سریع می‌بازی. در حالت عادی وقتی مهره‌های دیگه در حال تصرف محدوده سفید هستند چندان برات مهم نیست بزرگ‌تر شدنشون. اما وقتی محدوده خودت بزرگ می‌شه و اونا حتی یه بخش کوچیکی از محدوده تو رو تصرف می‌کنند، انگار به حس مالکیتت کردند و زور می‌زنی که تلافی کنی. و همین زور زدن همانا و باختن همانا.

 

Chilly Snow: این یه بازی خیلی ساده شبیه اسکی روی برفه و همه کاری که باید بکنید اینه که به درختا و سنگا نخورید. البته الان از فروشگاه گوگل حذفش کردند. احتمالا مشکلات امنیتی داشته. (پس بهتره وقت بازی نت‌ گوشی رو قطع کنید) جالبی این بازی خیلی ساده واسه من اینه که دو شیوه بازی وجود داره. یا از خلوت‌ترین و کم‌خطرترین مسیرا بریم و فقط خودمون رو به خط پایان برسونیم یا اینکه توی مسیرای پر درخت بریم و با مماس شدن با درختا امتیاز بیشتری بگیریم که البته اینجوری خطر باختن هم بیشتر میشه. ولی قشنگیش اینجاست که هر کدوم از روشا رو انتخاب کنید فرقی نداره. یعنی هیچ آیتم و ویژگی جدیدی بهتون داده نمیشه. کل بازی همین گذشتن از لابلای درختاست. راستش واسه من کلیت زندگی چیزی شبیه همین بازیه.


واسه یه کار درخواست داده بودم. یارو برگشته می‌پرسه وابستگی عاطفی که به خونواده نداری؟ چون کارش دور از محل زندگیته. گفتم نه (من یه عوضی بی‌عاطفه و سنگدلم که خانواده‌ام به چپمم نیست. اصلا تو خوبی. واضحه که توی پرانتز رو اونجا نگفتم :/)
جالبه توی مجازی مدام باید به حضرات ثابت کنی ربات نیستی، اما توی واقعیت همه ازت توقع ربات بودن دارند. همه کار دنیا برعکس شده. توی دنیای تکنولوژی نباید از جنس خودش باشی و توی دنیای واقعی هم نباید زیادی واقعی باشی.


هنوزم معتقدم هر سرویسی توی هر عرصه‌ای یکه‌تاز باشه، تهش به انفعال و سقوط ختم میشه. از نابودی پرشین‌بلاگ تا سونامی بلاگفا، تا درجا زدنای میهن‌بلاگ تا رکود بلاگ اسکای (که البته هنوزم سرویس بارگذاری عکسش بی‌رقیبه) تا سانسور خودسرانه ویرگول. بیان هم از چند سال پیش این سقوط رو شروع کرد. علی‌رغم اینکه شروع خوب و فعالی داشت و امکانات انتقال مطلب از سرویس‌های دیگه (که برای من هرگز کار نکرد) نقطه پرشش بود. بعد اون این سیستم دنبال کردن و دنبال شدن ارتباطات اجتماعی این فضا رو قوی‌تر کرد. بخش وبلاگای برتر هر سال هم علی‌رغم اعتراضای زیادش باعث تلاش خیلیا شد که با کنش دادن و کنش گرفتن جزو این لیست برترین‌ها باشند. بخش طراحی قالبش هم انصافا دست طراح رو حسابی باز گذاشته که اینم نقطه قوت دیگه این سرویسه. اما بعد از فعالیت و جا افتادن چندتا از وب‌نویسای حرفه‌ای بلاگفا توی این سرویس و ظهور چندتا وب‌نویس تازه‌کار، خوش‌قلم و کاردرست که بازدیدهاشون هم میلیونی شد، فرایند انفعال این سرویس هم در نبود رقیب و احتمالا انگیزه شروع شد و چند صباحی هم هست که فاز سقوط رو کلید زده و سرویسای مختلفش کم‌کم داره از کار میفته. احتمالا انتظاراتی داشتند که برآورده نشده. اما کدوم حوزه فرهنگی توی این کشور هست که انتظاراتش برآورده شده باشه و برای بقا سگدو نزده باشه. مگر اینکه انتظارات غیرفرهنگی داشته باشند که مطمئنا با هجوم این همه شبکه اجتماعی عوام‌پسند، سرویس غیرعوامانه‌ای مثل بلاگ اونا رو برآورده نخواهد کرد. پس منم مثل دوستان دیگه معتقدم مرگ یه بار، شیون هم یه بار. یا بیاید بگید از تاریخ فلان دیگه سرویس نمی‌دیم یا درستش کنید. کاری هم که از امثال من برمیاد فقط تولید محتواست که به نظرم چیز کم و بی‌ارزشی هم نیست. و راستش من وابستگی چندانی به وبلاگم ندارم. اما دوست دارم اگه با سرویسی کار می‌کنم توش راحت باشم. همین.


+

این چالشه. کسایی که منتقد این سرویس بودند رو دوست داشتم برای شرکت دعوت کنم اما اونا یا از این سرویس رفتند یا دیگه نمی‌نویسند. پس هر کدوم که هنوز هستید و دوست دارید شرکت کنید.


تنها سوالی که توی مصاحبه‌های شغلی من رو فلج می‌کنه اینه که هدفت توی زندگی چیه؟». من واقعا هدفی توی زندگیم ندارم. آیا باید همه هدفی توی زندگی داشته باشند؟ چرا پس من هدفی ندارم؟ مثلا می‌تونم بگم هدفم نوشتن اون کتابه است. ولی آیا معنیش دقیقا هدفه؟ اصلا معنای هدف چیه؟ اینکه همه عزمت رو براش جزم کنی؟ آیا من همه عزمم رو برای کتابه جزم کردم؟ اگه نه پس آیا می‌تونم بگم که این کتاب هدفمه؟ آیا موضوعاتی که می‌خونم به اون کتابه ربطی داره؟ فعلا نه چون اساسا دارم درباره روش تحقیق و تحلیل مطالعه می‌کنم‌. ولی راستش اون اشتیاقی که باید برای به اجرا درآوردن یه هدف در آدما باشه، در خودم نمی‌بینم. انگار چون دیدم همه ازم توقع حداقل یه هدف رو دارند، یه دونه هدف همین‌طوری سردستی واسه خودم دست و پا کردم.

با همه این شر و ورایی که به هم بافتم هنوز سوال اول سرجاشه: هدف من از زندگی چیه؟ هر چقدر توی این سوال عمیق‌تر می‌شم موازی باهاش این سوال خودش رو نشون میده که چرا من انقدر با دیگران فرق دارم؟ چرا انقدر انحراف معیارم بالاست؟ و هسته اتمی این سوالات هم به این می‌رسه که: پسر تو چرا تا حالا خودت رو خلاص نکردی؟ ممکنه جرئت پیدا کردن واسه خلاص کردن خودت یه هدف باشه؟ همیشه از یه جایی به بعد زبون به گِل می‌شینه و مجبوری باقی مسیر رو با موسیقی ادامه بدی.


هیچ‌وقت اینایی که مردم رو مقصر می‌دونند رو درک نکردم. اساس و بنیاد تاسیس حکومتا هنجارمند کردن زندگی اجتماعیه و اگه قدرت و زوری از طرف مردم به حکومتا داده شده، واسه مقابله با ناهنجاریه و اگه کنترل ثروت‌های ملی بهشون داده شده، واسه مدیریت بحران‌ها بوده. اگه قرار بود خودمون راه‌هامون رو مسدود کنیم، خودمون به سیل‌زده‌ها و زله‌زده‌هامون کمک کنیم و خودمون وقت قرنطینه تاوان تعطیلی کسب و کارامون رو بدیم و خودمون بمالیم و خودمون واسه خودمون آموزش آنلاین راه بندازیم و خودمون ماسک واسه خودمون بدوزیم و اگه مریض شدیم خودمون از خودمون توی خونه خودمون مراقبت کنیم و کلا مسبب همه بدبختیامون رو خودمون بدونیم، پس چرا باید این همه زر و زور رو بدیم دست شماها که حالا واسه استفاده ازش مجبور به منت‌کشی از شماها باشیم؟! 

شماها در قامت یه حکومت بی‌اعتنا به شعور جهانی وقتی که اکثریت از رفتن به چین جلوگیری می‌کردند، پا می‌شید هم خودتون می‌رفتید و هم چینیای توی ترکیه رو می‌بردید می‌رسوندید. حالا همین شمایی که حرف جهان به چپتون هم نبوده الان از مردم توقع دارید نرند بیرون؟! از کی یاد بگیرند، از شما؟ شما توی دروس مدرسه‌تون و منبرا و عزاداریا و تظاهراتتون چیزی از مسئولیت اجتماعی و حقوق شهروندی گفتید که حالا از مردم توقعش رو دارید؟ شمایی که توی همه دورهمیاتون مرگ این و اون رو می‌خواید، حالا یهو توقع دارید مرگ و مریضی دیگران واسه افراد جامعه‌تون مهم باشه؟ شمایی که با افتخار مغز نوجوونا رو می‌شستید و با افتخار بهشون می‌گفتید بی‌ترمز، حالا توقع دارید نریزند در حرما رو نشکنند؟ اینا رو خود شماها این‌طور بارآوردید و این همه بهشون پر و بال دادید. پس لطفا انقدر خبرنگاراتون رو نریزید توی شهر که به این و اون بگن خودخواه. اونا انگشت کوچیکه پای شماها هم نمیشند توی خودخواهی. این حرکتتون مثل حرکت مدیریه که تماشاگرش رو میاره بالا تا ثابت کنه چقدر بی‌سوادند. اما حواسش نیست که داره درحقیقت مخاطبا و طرفدارای خودش رو معرفی می‌کنه و می‌گه فقط بی‌سوادا طرفدار و مخاطب منند. شما هم دارید با این کارتون نشون می‌دید که توی این سالا هیچ کاری واسه توسعه فرهنگی و اجتماعی این جامعه انجام ندادید. پس حقم ندارید توقعش رو داشته باشید.


از مزایای قرنطینه یکیش هم اینه که از فرط بی‌حوصلگی دست به کاری می‌زنی که سه-چهار ساله ازش دست شستی. این اواخر گهگاه  طراحی دیجیتالی انجام دادم، اما قلم و کاغذ مدت‌هاست که با انگشتام قهرند. بعد این همه مدت حالا یادم اومد که چرا قبلا این همه طراحی می‌کردم. چون تنها کاری بود که وقت انجامش بیش‌اندیشیم کلا از بین می‌رفت و دیگه به هیچی فکر نمی‌کردم. عجیبه که آدما همچین چیزای بدیهی رو توی زندگی‌شون فراموش می‌کنند.


دیگه بودن به درد نمی‌خوره. چون یه زمانی فکر می‌کردم می‌شه تغییر کرد و تغییر داد؛ اما حالا می‌فهمم که نه می‌شه تغییر کرد و نه می‌شه تغییر داد. نه اینکه نذارند، که نمی‌ذارند؛ بلکه خودم نمی‌ذارم. هیچ کس به اندازه خودم دشمن خودم برای تغییر نیست. هر جور که از دستم برمیومد سعیم رو کردم ولی نشد. غمی که روابط اجتماعیش ضعیف بود، همون چندتا رابطه اجتماعی که به زور دست و پا کرده بود رو خودش با دستای خودش از بین برد. اصلا یه فرایند کاملا خودکاره. وقتی یکی از روابطم از یه حدی عمیق‌تر میشه، تمام وجودم دست به یکی می‌کنند که اون رابطه رو قطع کنند و تا به حال هم موفق بودند. یا مثلا وقتی که با هزار در و دیوار زدن تونستم خودم رو تا شرکت در دوره آموزشی یه شرکت برسونم، دقیقا در اولین روز دوره تمام روح و روانم دست به یکی کردند تا من ساکم رو جمع کنم و از اونجا بزنم بیرون. کسی باورش نمی‌شه که این اتفاقات کاملا خودکار داره اتفاق میفته و خارج از دسترس منه. حتی راستش خودم هم باورم نمی‌شد. حتی حالا که دیگه هیچ اعتقادی به خدا ندارم تمام بدنم و افکارم دست به یکی می‌کنند و وقت اذان من رو تا جلوی شیر آب می‌برند، وضو می‌گیرند، بعد میاند، سجاده رو پهن می‌کنند و شروع می‌کنند به نماز خوندن. تا حالا هزاربار شده وسط نماز یه آن به خودم اومدم و با خودم می‌گم داری چیکار می‌کنی؟ واسه کی دولا راست می‌شی احمق؟». ولی نمی‌تونم انجامش ندم. از کنترل من خارجه. کلا رک و راستش من هیچ چیزی از زندگی و اعضا و افکارم رو در کنترل خودم نمی‌دونم و این خیلی برام عجیبه. احساس می‌کنم خود این بدن و ذهن هم فهمیدند که اگه لحظه‌ای به خودم مجال اعمال قدرت بدند، چیزی به عنوان لحظه بعدی براشون وجود نخواهد داشت. حتی الان هم مشکوکم که این نوشته رو من دارم می‌نویسم یا این ذهن و بدن خودمختار؟!!! اون قدیمیا می‌گفتند فلانی دعایی یا جنی شده، یه همچین احساسی به خودم دارم. انگار فرمونم دست یکی دیگه است. این حرفا واسه خیلیا تمثیل و استعاره و کنایه به نظر می‌رسه ولی واسه خودم نه. شفاف‌ترین کلماتیه که می‌تونم در توصیف حالم به کار ببرم. من از خوشبختی و دوست داشته شدن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم. من از خوشبختی و دوست داشته شدن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم. من از خوشبختی و دوست داشته شدن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم. من از خوشبختی و دوست داشته شدن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم.


نوشته

آقاگل رو که دیدم یاد اولین کتابی افتادم که خوندم. یه سرظهرِ اوایل یه تابستون بی‌حوصله توی حیاط خونه مادربزرگ دنبال یه سرگرمی بودم. عموی من یه قفسه پر از کتاب داشت با کلی اسمای عجق وجق: بازار اسلحه، فیدل و مذهب، تاریخ احزاب ایران، راز فال ورق، هاکلبرفین (با اون جلد کلفتش که آدم رو به وحشت می‌انداخت)، اندیشه ی اسلام معاصر و کلی کتابای دیگه با جلد کاهی و شبیه به هم که حالا فهمیدم امضای نشر خوارزمی بوده. برخلاف الان، اون موقع و برای یه بچه نه‌-ده ساله خیلی بی‌مزه به نظر می‌رسید. لابلای اونا یه کتابی بود که جلد خیلی قشنگی داشت. کلی داستان فقط توی همون جلدِ پرنقش و نگار ذهن آدم رو قلقلک می‌داد، چه برسه به داخلش. اسم کتاب هفت برادر و یک خواهر: ۱۹ افسانه از آسیای میانه بود. کل تابستون من رو این کتاب پر کرد. کیف می‌کردم از خوندن داستاناش. خیلی کند پیش می‌رفتم ولی هم از اینکه دارم یه کتاب واقعی (!) می‌خونم قند توی دلم آب می‌شد و هم اینکه داشتم واقعا می‌خوندم. منظورم از کتاب واقعی هم کتابایی غیر از اون کتابای کودک مربعی شکل چار-پنج صفحه‌ای بود. دوست داشتم مثل عموم از این کتابای بزرگونه بخونم ولی در عین حال توی عالم بچگی دوست داشتم بچگونه هم باشه و من بفهممش. و این کتاب عجیب هر دوتا رو با هم داشت. الان هیچی از اون ۱۹ داستان یادم نیست به جز یه بخشی از یکیشون که دختره با برادرش داشتند از چیزی فرار می‌کردند و دختره هر بار بخشی از وسایل همراهش رو می‌انداخت پشت سرش و اونا یه مانعی می‌شدند واسه کسی که اونا رو دنبال می‌کرد. مثلا یادمه یکی از چیزا شونه‌اش بود که وقتی انداخت پشت سرش بزرگ شد و جلوی اون فرد/موجود رو گرفت. 

جالب اینجاست که چیز خاصی از این کتاب یادم نیست جز جلدش. ولی همین کتابی که هیچی ازش یادم نیست من رو کتابخون کرد. شاید اگه کتاب دیگه‌ای می‌خوندم و ازش خسته می‌شدم دیگه هیچ‌وقت سراغ کتابا نمی‌رفتم. شاید دیگه بعدش م توی بازار سراغ اون دست‌فروشه نمی‌رفتیم و من اولین کتابای خودم رو نمی‌خریدم. دوتا کتابی که هنوزم با دیدن جلدشون حالم خوش می‌شه. چون اون وقتا عاشق داستانای کارآگاهی بودم. کاش ناشرا اهمیت طرح جلد رو بفهمند. کاش بدونند که یه طرح جلد خوب چقدر می‌تونه به کتابخون کردن بچه‌ها کمک کنه. یه طرح جلد خوب می‌تونه یه مشتری دائمی حداقل واسه پنجاه-شصت سال آینده ناشرا ایجاد کنه.

چه خوب می‌شد اگه شماها هم توی این روز از اولین کتابایی که خوندید بنویسید و بگید چرا جذبشون شدید. 


بعضی چیزا واسه بعضی آدما مثل ریحون می‌مونه، باید هر سال بذرش رو به وقتش بریزی و توی عمق مناسب بذاریش و کود و آبش رو هم به اندازه بدی تا اونم اگه اتفاق خاصی نیفتاد، به وقتش دربیاد و ازش استفاده کنی. خلاصه که خون به جیگرت می‌کنه تا حاصلش رو ببینی. تازه یه مدت از بهار باید بگذره تا سبز بشه و با اولین سرما هم خشک می‌شه. اما بعضی چیزا واسه بعضیا مثل نعنا می‌مونه. فقط کافیه نشائش رو یه بار توی یه زمین بکاری و تمام. خودش هر سال درمیاد و توی اون زمین هم پیش‌روی می‌کنه. هیچی غیر از آب کافی نمی‌خواد. زودتر از باقی سبزیا درمیاد و دیرتر از باقی سبزیا هم به خواب می‌ره. مثلا همین نعناهای توی عکس از دو سه تا نعنای ریشه‌داری عمل اومدند که مادرم لای سبزیایی که خریده بود اونا رو پیدا کرد و توی باغچه کاشت.

توی آدمای دور و بر خودم هر دو جورش رو دیدم. بعضیا همه‌جوره جون می‌کنند و آسمون و ریسمون می‌بافند تا زندگیشون پیش بره. بعضیا هم اصلا انگار نه انگار. از لحظه تولدشون همه‌چیز واسشون مهیاست. نه اینکه خانواده پولداری داشته باشندها، نه. کلا سیر زندگیشون بدون جفتک چارکش زدن روی رواله و همه چیز واسشون پیش پیش چیده شده. غصه هیچی رو هم لازم نیست بخورند. هنوزم توی حکمتش موندم که چرا این‌جوریه. از بعضیا هم شنیدم که فلانی نون دلش رو می‌خوره. ولی راستش من هنوز به چنین حرفی باور ندارم. یعنی می‌گم خوش‌دلی طرف باعث این روال نیست، بلکه چون واسه هیچی حرص نخورده و همه چیز واسه‌اش مهیا بوده، خوش‌دلی هم در کنارش ایجاد شده. ولی واقعا چرا بعضیا زندگیشون نعناییه و بعضیای دیگه ریحونی؟!


یکی از غیرقابل‌‌تحمل‌ترین آدما هم اونیه که فکر می‌کنه داور برنامه استنداپه. هر کی هرچی می‌گه ایشون باید حتما میزان نمک اون شوخی رو تعیین کنه: بابا نمکدون، هار هار خندیدم، الان باید بخندیم؟، چقدر تو بانمکی، بیا یه کم نمک بریز رو خیارم، یادم باشه فردا ده دقیقه واسه این حرفت بخندم، بذار یه کم خودم رو قلقلک بدم شاید خندم گرفت. این آدما حتی گاهی از سوسکِ نرِ بالغِ خیسم چندش‌تر می‌شند و اونم وقتیه که توی جمع چندتا حرف خنده‌دار زدند و بعدش تحمل ندارند کس دیگه‌ای این نقش رو ازشون بگیره. پس حقارتشون رو پشت این تیکه‌‌ها مخفی می‌کنند و در عین حال با این تیکه‌ها در تلاش برای خندوندن جمع و جلب دوباره توجه‌ها هستند. نکته جالب دیگه‌ای که تا به حال خلافش بهم ثابت نشده اینه که همه این اشخاص برای خندوندن حتی حاضرند بقیه رو هم مسخره کنند یا اداشون رو دربیارند.


از مزایای قرنطینه یکیش هم اینه که از فرط بی‌حوصلگی دست به کاری می‌زنی که سه-چهار ساله ازش دست شستی. این اواخر گهگاه طراحی دیجیتالی انجام دادم، اما قلم و کاغذ مدت‌هاست که با انگشتام قهرند. بعد این همه مدت حالا یادم اومد که چرا قبلا این همه طراحی می‌کردم. چون تنها کاری بود که وقت انجامش بیش‌اندیشیم کلا از بین می‌رفت و دیگه به هیچی فکر نمی‌کردم. عجیبه که آدما همچین چیزای بدیهی رو توی زندگی‌شون فراموش می‌کنند.


فرش اتاق خیلی کثیفه. جاروبرقی رو میارم توی اتاق و روشنش می‌کنم. اما هرچی روی فرش می‌کشم چیز زیادی نمی‌کشه. احتمالا کیسه‌اش پر شده. کیسه رو درمیارم و می‌برم تا توی سطل آشغال حیاط خالی کنم. وقتی شیرازه ته کیسه رو درمیارم و با دست آهسته محتویات توی کیسه رو لمس می‌کنم از تعجب چندلحظه مکث می‌کنم. وقتی درش میارم می‌بینم حدسم درسته و همش موئه. به قاعده دوتا کله توی کیسه مو جمع شده با کلی گرد و خاک نانومتری. از کِی این همه مو ریز ریز توی این کیسه جمع شده تا اینقدر شده؟ این گرد و غبار از کِی جمع شده و روی هم اومده تا به جایی رسیده که دیگه جاروبرقی رو از کار انداخته و توانایی دریافتش رو گرفته؟ 

گاهی دل آدمام همین‌طوری میشه. چقدر احساسات و ناراحتیا و غم و غصه‌ها و دلخوریا و حرفای نگفته نانومتری ریزه ریزه توی دلمون جمع میشه تا یهو به خودمون میایم و می‌بینیم دیگه نمی‌تونیم احساسی از جهان و آدما دریافت کنیم. دیگه نمی‌تونیم کسی رو دوست داشته باشیم. دیگه نمی‌تونیم به کسی اعتماد کنیم. نه اینکه نخوایم، نمی‌تونیم. چون ظرفیت اعتماد کردنمون و دوست داشتنمون و احساساتمون همین‌طوری کم‌کم پر شده و کسی هم نبوده که بتونیم کیسه دلمون رو با خیال راحت پیشش خالی کنیم. خودمون بودیم و دل یه‌ لاقبامون، بدون هیچ گوشی، بدون هیچ دست روی شونه‌ای، بدون هیچ آغوشی.

این جمع شدنه انقدر آهسته و پیوسته است که اصلا متوجهش نمی‌شیم. می‌دونید مثل سریال پایتخته. قدم به قدم و پله پله باهاش جلو اومدیم بدون اینکه متوجه باشیم اصلا چرا اسمش پایتخت شد. اونایی که سری اول رو دیدند می‌دونند چرا اسمش پایتخته اما واقعا سریای بعدی که توی جنوب و علی‌آباد بود چرا اسمش پایتخت شد؟ دلایل تلاش و خوشبختی و ازدواج و درس خوندن و انگیزه‌ها و امیدها و کلا معنا و هدف زندگی هم از یه جایی به بعد زیر این خاکروبهٔ ریز ریز جمع شده پنهون می‌شه و دیگه اصلا یادت می‌ره که اون اوایل یه همچین چیزایی هم وجود داشتند. یهو به خودت میای می‌گی: من واسه چی اینجام؟ چرا دارم با این آدما سر و کله می‌زنم؟ چرا این کتابا رو می‌خونم؟ چرا جلوی این آدما گردنم رو کج می‌کنم؟ چرا تحملشون می‌کنم؟ من عاشق چیه این آدم شدم؟ 


از‌ عجایب فرهنگ زبانی ما اینه که دقیقا بعد از عبارت قصد جسارت ندارم» شروع می‌کنیم به جسارت کردن و بعد از بلانسبت» دقیقا چیزی رو به اون فرد نسبت می‌دیم و بعد از به چشم خواهری/برادری» دقیقا به چشم جنسی طرف رو توصیف می‌کنیم و بعد به از شما نباشه» دقیقا به بهتر بودن کسی از مخاطبمون اشاره می‌کنیم و قبل قابل شما رو نداره» دقیقا به جنبه‌های قابل‌دار بودن چیزی اشاره می‌کنیم و تا قبل از عبارت نیازی به تعارف نیست» منتظر می‌شینیم تا تعارف کنند و همزمان با گفتن بفرمایید، تعارف نکنید» داریم تعارف می‌کنیم و قبل از عبارت بابا شوخی کردم» همه حرفای جدی دلمون رو می‌زنیم و قبل از والا خدا می‌دونه» اتهامایی رو ندونسته به کسی می‌زنیم و بعد از حالا گفتن نداره» دقیقا حرفایی رو می‌گیم که به شدت از نظر خودمون گفتنیه و با شیطنت از عبارت گوش شیطون کر» استفاده می‌کنیم و بعد از ناراحت نشیا» حرفای ناراحت‌کننده می‌زنیم و بعد از غیبتش نباشه» پشت یکی حرف می‌زنیم و بعد از به من ارتباطی نداره اما» شروع می‌کنیم به دخالت در چیزی که بهمون مرتبط نیست و قبل از عبارت حالا که اتفاقی نیفتاده» حتما اتفاقی افتاده و بعد از نمی‌خوام منت بذارم» شروع می‌کنیم به منت گذاشتن و بعد از شکر میان کلامتون» دقیقا گند می‌زنیم به وسط حرفای طرف.

واقعا چرا باید توی یه زبان این حجم از استفهام انکاری وجود داشته باشه؟ اگه می‌خوایم با پرده‌پوشی حرفمون رو بزنیم، چرا دقیقا توی همون جمله به همون چیزی اشاره مستقیم می‌کنیم که قصد داریم توی لفافه بگیم؟ این فرار به جلو از کجا سرچشمه می‌گیره؟


فرش اتاق خیلی کثیفه. جاروبرقی رو میارم توی اتاق و روشنش می‌کنم. اما هرچی روی فرش می‌کشم چیز زیادی نمی‌کشه. احتمالا کیسه‌اش پر شده. کیسه رو درمیارم و می‌برم تا توی سطل آشغال حیاط خالی کنم. وقتی شیرازه ته کیسه رو درمیارم و با دست آهسته محتویات توی کیسه رو لمس می‌کنم از تعجب چندلحظه مکث می‌کنم. وقتی درش میارم می‌بینم حدسم درسته و همش موئه. به قاعده دوتا کله توی کیسه مو جمع شده با کلی گرد و خاک نانومتری. از کِی این همه مو ریز ریز توی این کیسه جمع شده تا اینقدر شده؟ این گرد و غبار از کِی جمع شده و روی هم اومده تا به جایی رسیده که دیگه جاروبرقی رو از کار انداخته و توانایی دریافتش رو گرفته؟ 

گاهی دل آدمام همین‌طوری میشه. چقدر احساسات و ناراحتیا و غم و غصه‌ها و دلخوریا و حرفای نگفته نانومتری ریزه ریزه توی دلمون جمع میشه تا یهو به خودمون میایم و می‌بینیم دیگه نمی‌تونیم احساسی از جهان و آدما دریافت کنیم. دیگه نمی‌تونیم کسی رو دوست داشته باشیم. دیگه نمی‌تونیم به کسی اعتماد کنیم. نه اینکه نخوایم، نمی‌تونیم. چون ظرفیت اعتماد کردنمون و دوست داشتنمون و احساساتمون همین‌طوری کم‌کم پر شده و کسی هم نبوده که بتونیم کیسه دلمون رو با خیال راحت پیشش خالی کنیم. خودمون بودیم و دل یه‌ لاقبامون، بدون هیچ گوشی، بدون هیچ دست روی شونه‌ای، بدون هیچ آغوشی.

این جمع شدنه انقدر آهسته و پیوسته است که اصلا متوجهش نمی‌شیم. می‌دونید مثل سریال پایتخته. قدم به قدم و پله پله باهاش جلو اومدیم بدون اینکه متوجه باشیم اصلا چرا اسمش پایتخت شد. اونایی که سری اول رو دیدند می‌دونند چرا اسمش پایتخته اما واقعا سریای بعدی که توی جنوب و علی‌آباد بود چرا اسمش پایتخت شد؟ دلایل تلاش و خوشبختی و ازدواج و درس خوندن و انگیزه‌ها و امیدها و کلا معنا و هدف زندگی هم از یه جایی به بعد زیر این خاکروبهٔ ریز ریز جمع شده پنهون می‌شه و دیگه اصلا یادت می‌ره که اون اوایل یه همچین چیزایی هم وجود داشتند. یهو به خودت میای می‌گی: من واسه چی اینجام؟ چرا دارم با این آدما سر و کله می‌زنم؟ چرا این کتابا رو می‌خونم؟ چرا جلوی این آدما گردنم رو کج می‌کنم؟ چرا تحملشون می‌کنم؟ من عاشق چی این آدم شدم؟ 


از وقتی مادربزرگ اینجاست مدام داره نک و ناله می‌کنه. اینکه بچه‌هاش نمی‌ذارند بره خونه خودش توی شهرستان. هی می‌گه موندم سفیل و سرگردون. دلم طاقت موندن نداره.» یه وقتایی هم از کوره در می‌ره و می‌گه اگه آدم به موقع نمیره آخر و عاقبتش همینه». توی حالت عادی اکثریت آخی آخی گویان شروع می‌کنند به دلسوزی واسش. ولی من دلم براش نمی‌سوزه. یعنی هی به خودم یادآوری می‌کنم که حق نداری دلت واسش بسوزه». چون بلایی که این زن و شوهرش سر من آوردند، خیلیا سر خیلیا آوردند، اما این احساس نفرت رو اونا توی خودشون حل کردند. من نمی‌تونم. داستان شوهرش که جدا ولی همین مادربزرگ نیش زبونش با نیش زنبور خرمایی برابری می‌کنه (حتی وقتی که دوستت داره). کل بچگیم رو نمی‌خوام یادآوری کنم فقط یه نمونه‌اش این بود که به خاطر بور بودن موهام وقتایی که می‌خواست دعوا و تحقیرم کنه به زبون محلی بهم می‌گفت سگ زرد». این یه کلمه‌اش از همه مسخره‌کردنای هم‌سن و سالام واسم سنگین‌تر بود. چون از طرف کسی بود که دوستش داشتم. بگذریم. اما همین حالا هم از دست زبونش در امان نیستم. مثلا وقتی مادربزرگ طوری طلبکارانه م حرف می‌زنه که انگار کنیزشه، مادرم احترام سن و سالش رو نگه می‌داره، ولی من سعی می‌کنم با کمال احترام و غیرمستقیم بهش گوش‌زد کنم که کنیزش نیست. به خاطر همین حرفام برگشته بهم می‌گه کُلَ دُمب» که تحت‌اللفظیش می‌شه دم کوتاه» که کاربرد توهین‌آمیزی داره و اصطلاحا یعنی موذی و آب‌زیرکاه. منم بهش می‌گم اگه آب‌زیرکاه بودم وضع و حالم این نبود. ولی راستش هنوزم این حرفش قدر همون سگ‌زرد ناراحتم می‌کنه.

آدم از لحظه‌ای که زبونش وا می‌شه تا لحظه مرگش، همیشه یه سلاح مرگبار همراهش داره و اونم زبونشه. پیر و جوان و قوی و ضعیف و فقیر و غنی و زن و مرد و نمازخون و بی‌نماز و عالم و عامی هم نداره. حتی آدمی که خودش برای مرگش لحظه‌شماری می‌کنه و همه نمازاش رو یه دقیقه نمی‌ذاره این‌ور و اون‌ور بشه و هر صبح چند صفحه قرآن می‌خونه هم می‌تونه زبونش یه طوری روحت رو زخمی کنه که وقتی بعد ۲۰ سال یادش می‌افتی بازم جای زخمش به خارش می‌افته. شاید چشیدن همین زخماست (و البته زخمایی که خودم به بقیه زدم) که باعث شده من وقتایی که خیلی ناراحت یا عصبانی می‌شم واکنش روانیم سکوت باشه. یعنی وقتی از کسی ناراحتم خفه‌خون می‌گیرم و یه کلمه هم باهاش صحبت نمی‌کنه. چون به نظرم درد قطع ارتباط کمتر از کلماتیه که ممکنه به راحتی از دهن آدم دربیاد ولی طوری طرف مقابل رو زخمی کنه که هیچ خیاطی از عهده دوختن زخماش برنیاد.


بعد از مدتی کنار اومدن با تاربینی، بالاخره یه تی به این تن لش دادم و رفتم واسه عوض کردن عدسی عینکم. طبق معمول بینایی‌سنجه اون عینک مخصوص که عدسی نداره رو گذاشت روی صورتم. من رو نشوند جلوی اون خزترین تابلوی جهان. جلوی چشم چپم یه مانع گذاشت و قبل اینکه ازم بپرسه کدوم چنگال کدوم‌وریه خودم گفتم به جز ردیف اول باقی رو نمی‌بینم. بعد اولین عدسی رو گذاشت جلوی چشم راستم. ردیف اول و دوم رو ازم پرسید. بعد همین‌طور عدسی اضافه کرد و هرچی جلوتر می‌رفت کنتراست تصویر بیشتر میشد و مرز تصاویر واضح‌تر می‌شد اما از طرف دیگه انقدر اون عدسیا رو دستمالی کرده بودند که با اضافه‌شدن هر کدومشون، یه هالهٔ محوی هم به تصویر اضافه می‌شد. به عبارت دیگر هرچی جلوتر می‌رفتیم تصویر کثیف‌تر و در عین حال تفکیک‌شده‌تر می‌شد. مثل وقایع تاریخی که هرچی ازمون فاصله بیشتری می‌گیرند، ما مجبوریم با عدسی‌های بیشتری اونا رو ببینیم و درباره‌شون قضاوت کنیم. مثلا شاید ما از چهارسالگیمون چیزی به خاطر نداشته باشیم، اما از عمه‌مون بشنویم که اون موقع دستمون رو چسبوندیم به چراغ نفتی و سوختیم. در واقع ما داریم با عدسی عمه به چهارسالگی خودمون نگاه می‌کنیم. اما این تنها عدسی روی چشممون نیست. ما با برداشت اکنونی خودمون از خودمون به چهارسالگیمون نگاه می‌کنیم. مثلا اگه الان خودمون رو منزوی و ترسو می‌دونیم، از عدسی انزوا و ترس و برداشتای عمه از ما، به خودمون نگاه می‌کنیم. اما بازم اینا تنها عدسی‌های روی چشم ما نیست. یه نوع عدسی نسلی هم هست و ما یه برداشت نسلی از هم‌نسلان خودمون داریم. مثلا اینکه نسل ما جنگ‌زده، خجول و بدون اعتماد به نفس و بی‌دغدغه است. ما از ورای این عدسی‌های نسلی به چهارسالگیمون نگاه می‌کنیم. اما هنوز تموم نشده. یه نوعی عدسی عصری هم داریم. ما یه گویشی از عصر خودمون داریم. عصر اطلاعات، تکنولوژی، هوش مصنوعی، شبکه‌های اجتماعی، ابزارهای همراه و. ما از پشت این عدسی‌های عصری  به چهارسالگیمون نگاه می‌کنیم. ولی هنوز تموم نشده. ما یه عدسی حالت روانی هم داریم. اینکه الان خوشبینیم  یا بدبین، خوشحالیم یا ناراحت، پیروزیم یا شکست‌خورده، افسوده‌ایم یا شیدا. یه عدسی هم برمی‌گرده به نوع برداشت من از عمه‌ام. اینکه ازش خوشم میاد یا نه، اینکه اون رو راستگو می‌دونم یا نه، اینکه از نظر من آدم داستان‌پردازیه یا واقع‌نگر. یه عدسی دیگه برمی‌گرده به نگرش ایدئولوژیک من به جهان و کودکان. مثلا اینکه من به آزادی تام و تمام کودکان قائلم یا به پدرسالاری قاطعانه. اینکه کودک رو موجودی اضافی و ناتوان می‌دونم یا موجودی محترم و سرشار از ایده و استعداد. من از خلال این عدسی ایدئولوژیک هم به کودکی خودم نگاه می‌کنم. 

اگه دقت کنید همه اینایی که گفتم فقط برمی‌گرده به نگاه من به اتفاقی در زندگی خودم که خودم تجربه‌اش کردم و فاصله چندانی ازش نگرفتم. حالا فکر کنید یه جایی نوشته زید از عمرو از جابر از حامد از کاظم از قاسم نقل می‌کنه که برای فلان آدم در چندصد سال پیش بهمان واقعه اتفاق افتاد و اون بیسار جمله رو بیان کرد. حالا به نظرتون ما داریم از خلال چندتا عدسی به این رویداد نگاه می‌کنیم؟ نه تنها هر کدوم از این افراد خودشون به تنهایی همه اون عدسیای ‌بالا رو دارند، بلکه هر کدومشون نسبت به عدسیای راویان قبلی هم برداشتای شخصی خودشون رو دارند. می‌بینید از توش چه تصویر ترسناکی داره ظاهر می‌شه؟ انگار که در هر لحظه ما در حال آفرینش گذشته‌ای نوتر و هماهنگ‌تر با اکنونمون هستیم. تصویری که لحظه‌ به لحظه از اونچه که به واقع اتفاق افتاده، داره بیشتر و بیشتر فاصله می‌گیره.

نیچه می‌گه ما سه نوع نگرش به تاریخ داریم:

  • عتیقه‌ای: دنبال جمع کردن و نگهداری از اسناد و مدارک تاریخی هستیم، بی‌هیچ دخل و تصرفی.
  • یادبودی: فقط از یه سری وقایع شاخص به عنوان خاطرات خوب یا تاثیرگذار یاد می‌کنیم.
  • انتقادی: اینکه توی تک‌تک اون وقایع دقیق بشیم و بی‌رحمانه اونا رو زیر تیغ نقد ببریم. 

این نگرش انتقادی نیازمند آگاهی به اون عدسیایی هستش که فرد داره از خلال اونا به وقایع نگاه می‌کنه. خود نگاه انتقادی هم در وهله اول به معنی بررسی تک‌تک اون عدسیا و تمیز‌ کردنشون از هر کثافتی و در نهایت نقد و بررسی خود روایت تاریخیه. اما صرف‌نظر از این همه روضه‌ای که خوندم، جامعه ما هنوز هم اسیر نگرش عتیقه‌ای و یادبودی به تاریخشه. دیگه نگرش انتقادی مرحله اول و دوم پیشکش.


فلوبر می‌گه ن وقتی کسی رو دوست دارند، تصور می‌کنند همه اونچه که اونا می‌خواند رو اون فرد داره و اگه دیگران نمی‌تونند ببیننش، به خاطر نگاه سطحی‌شونه و به جای روبرو شدن با واقعیتِ اون فرد، با همین تصویرِ خودشون از اون فرد زندگی می‌کنند. در حالی که از نظر ایشون مردا با خودشون روراست‌اند و وقتی ببینند که تصورشون با واقعیت فاصله داره، از اون فرد دل می‌کنند.

به نظرم موضوع رو از یه زاویه دیگه هم می‌شه دید و اون بیولوژیه. فکر کنید خانوم حدود یه هفته رحمش رو آب و جارو می‌کنه، بعد کل رحم رو از سر می‌چینه، بعدش اونجا رو قرق می‌کنه و در آخر هم تنها یه تخمک رو درونش رها می‌کنه. نه به امید اومدن یه اسپرم. امید به تنهایی نمی‌تونه باعث بشه که رحم هر ماه این فرایند پرمشقت رو تکرار کنه. بلکه اون باور داره که این‌بار قراره بارور بشه و به خاطر همین باور سه هفته منتظر می‌شینه تا اسپرم از راه برسه. مهمم نیست که اون اسپرم چه نقاط ضعف و قوتی داره، هرچی هست همین که خودش رو رسونده کافیه. دنبال یه اسپرم دیگه نمی‌فرسته. تمام سرمایه‌اش رو می‌ذاره روی همون یه دونه اسپرم. وقتی هم وصال صورت بگیره، نه ماه همه جوره در خدمت این وصاله.

اما بدن مردا چطور؟ اونا روزانه بیش از صد میلیون اسپرم تولید می‌کنند. که چی بشه؟ حالا می‌فرستیمشون پی تخمک، با امید به اینکه شاید که یکی هم به نشانی بنشیند/ بس تیر که در چله این کهنه کمان است». هر کدوم رسید رسید، هر کدومم نرسید به درک. چه اهمیتی داره. اینکه کدوم برسه، کی برسه، کجا برسه هیچ اهمیتی واسه بدن مرد نداره. چرا؟ چون در هر صورت مسئولیتی متوجه اون بدن نیست. اسپرمی که رفت، رفت. همه چیز پای خودشه. اگرم یه کدومشون به وصال رسید، مسئولیتش به‌کلی گردن اون بدن میزبانه. تنها چیزی که این بدن بهش امید داره، احتمال تکثیر یه الدنگی مثل خودشه.

تفاوت دریچه نگاه ن و مردان به رابطه، تفاوت بین امید و باوره. زن وقتی وارد رابطه میشه باور می‌کنه که طرف مقابلش همون شهسوار رویاهاست، اما مرد فقط امیدواره که طرفش همون یار سیمین‌برِ مه‌پیکر باشه. سنگ مفت، گنجشکم مفت. اگه خودش بود که چه بهتر اگرم نه سر کمونِ امیدش رو می‌گیره یه سمت دیگه. (اینجا تعریف رابطه واسه هر دو طرف یه همراهی عمیقه نه خاله‌بازی کودکانه!)


من یه کارت اعتماد پیش هر فرد دارم که اعتبار ابتداییش بستگی به میزان خوشبینی یا بدبینی اون آدم داره. با هر بدقولی از اعتبار اون کارت کم می‌شه و با هر خوش‌قولی اعتبارش افزایش پیدا می‌کنه. نمیشه فهمید کی و با چه اشتباهی کارت اعتمادم ممکنه بسوزه، ولی وقتی سوخت دیگه کلاهم پیش اون آدم پشمی نداره. هر چقدر اون آدم بدبین‌تر باشه، احتمال اینکه اولین اشتباه، آخرین فرصتم باشه بیشتره. شاید به همین خاطره که انقدر از قول دادن به دیگران طفره می‌رم. انگار دو دستی به همون اعتبار اولیه چسبیدم و جرئت خطرکردن برای افزایش یا کاهش احتمالی اون اعتبار رو ندارم.


من هوش اجتماعیم زیر پنجاهه. نمی‌دونم مرز کودن بودنش از چند شروع می‌شه ولی بی‌تردید همون حوالی مرزم. هر چیز کوچیکی در رابطه می‌تونه واسه من تبدیل به یه مشکل بزرگ بشه. اینکه پرم از برداشتای غلط درباره روابطم. اما مسئله فقط هوش اجتماعی نیست. مسئله اینه که جایگاه مشخصی برای خودم قائل نیستم. نمی‌دونم باید مرزم کجا باشه. تا کجا باید پیش برم. ازش چه توقعاتی حق دارم داشته باشم و ازم حق داره چه توقعاتی داشته باشه. نمی‌دونم الان می‌تونم بهش بگم چققققدر این نوشته‌ات قشنگه یا نه باید بگم متن جالبی بود یا نه نوشته‌اش رو ادامه بدم یا نه شعری که توی ذهنم اومده رو براش بنویسم یا ضمیرا رو جمع بنویسم یا مفرد یا کلا حرفی نزنم؟ که البته اکثر مواقع آخرین راه کم‌هزینه‌ترین راهه. 

مسئله بعدی بدبین بودنمه. اینکه از حرفا و اشارات و رفتارها تقریبا بدترین و پر نیش و کنایه‌ترین برداشتا رو دارم. یه جورایی پیش‌فرض ذهنیم اینه که این آدم از سر دلسوزی یا رودربایستی یا اجبار یا فایده‌خواهی باهام ارتباط داره و توی هر لحظه از رابطه منتظرم که یه اشاره یا حرکتی بکنه که بتونم ازش این برداشت رو داشته باشم که از من خوشش نمیاد، پس خدافظ! همین‌قدر یهویی و آنی. معمولا واسه طرف مقابل خیلی عجیبه اما واسه من که از سبقه بیست و چندساله پس‌زده شدن و نخواسته‌ شدن ذهنم باخبرم، کاملا مسیر و دلیل رفتارم روشنه. ته دلم یکی که همیشه پشتش به منه می‌گه بذار بره. اگه می‌موند باید تعجب می‌کردی یا حق داره دیگه، کی می‌تونه از پس این مشکلات و روابط اجتماعی پرچالش تو بربیاد آخه؟ همش بدفهمی، همش مجبور به توضیح دادن، همش در حال ببخشید گفتن. 

کلا دو جا واسه ارتباط مونده بود. یکی اینجا و یکی هم توییتر. توییتر که به حول و قوه الهی برای چندمین‌بار حسابم رو بست و این‌بار دیگه نه حوصله ایمیل‌بازی با پشتیبانیشون رو دارم و نه تمایلش رو. اگه هم می‌موند خودم حذفش می‌کردم. می‌مونه اینجا که نظرات بسته بود تاحالا و محدودیت جدیدم اینه که دیگه نظر هم واسه کسی نمی‌ذارم. چون از دست خودم و این روابط بدفهمانه تخمی خسته شدم. هیچ اصلاح و تغییری در من امکان‌پذیر نیست. پس خوبه که یاد بگیرم به تنهایی با اختلالاتم کنار بیام و دیگران رو قاطی کثافتای روحی خودم نکنم.


  • دکتر جان نمی‌شه کاریش کرد؟
  • نه عزیز من.
  • خواهش می‌کنم. جان عزیزات اگه راه داره حلش کن.
  • نمی‌شه برادر من. چند ماه پیش قبل عمل من همه شرایط رو برات توضیح دادم. گفتم که این عمل برگشت‌ناپذیره.
  • حق با شماست. من شکر زیادی خوردم. دکتر در ازاش هر کاری بخوای برات می‌کنم، هر چقدر بخوای جور می‌کنم بهت می‌دم. فقط من رو برگردون به حالت اول. من این دستا رو نمی‌خوام.
  • آقای محترم من به چه زبونی بگم نمی‌شه. به زبون سلیس فارسی می‌گم این عمل مثل یه بلیت یه طرفه است. مثل رفتن به اون دنیاست. راه برگشتی نداره. باید با همین دستا کنار بیای. این همه آدم چطور با دستاشون کنار میاند، شما هم یکیش.
  • آخ از این آدما دکتر. آخ. اگه منم از لحظه تولد مثل بقیه دست داشتم می‌شد این حرف رو زد. اما بعد بیست سال زندگی با دوتا بال به جای دست، سخته باقی عمرت رو چسبیده باشی به این زمین. حتی تصور اینکه دیگه هرگز نمی‌تونم رنگ آبی آسمون رو بچشم، همه شور زندگیم رو می‌کشه. دل و دماغی واسم نمونده دکتر. تو رو به همه مقدساتت نجاتم بده.
  • خب اگه نمی‌تونستی پس اصلا چرا این‌قدر هزینه کردی و اصرار داشتی که این عمل پیوند رو انجام بدی؟
  • چی بگم دکتر؟ یه حماقت. خیلی احساس تنهایی می‌کردم. چون شبیه بقیه نبودم. همش دلخور بودم از اینکه چرا مثل بقیه به دنیا نیومدم. از این دوتا بال متنفر بودم. فکر می‌کردم اگه به جاشون مثل بقیه دست داشته باشم، مثل بقیه غذا بخورم، مثل بقیه گوشی دستم بگیرم، دیگه تنها نیستم. ولی بعد عمل هیچ اتفاقی نیفتاد. حالا فهمیدم که آدمای دیگه هم قد من تنها بودند، فقط داشتند ادای باهم‌بودن رو درمیاوردند. حالا دیگه هم تنهام و هم محکوم به این زمین. این حسرتِ پیچیدن دوبارهٔ باد زیر بالام داره دیونه‌ام می‌کنه دکتر. کاش می‌شد.
  • واقعا متاسفم. ولی در این مورد هیچ کاری ازم برنمیاد.
  • می‌فهمم.


کوچیک‌ترین واحد معنا جمله است پس هر چیزی که بخواد معنادار باشه باید حداقل به یه جمله ساده قابل تبدیل باشه. اما معنای خود جمله هم وابسته به کلماتشه. پس توی یه تصویر وسیع‌تر هم معنای کلمات وابسته به جملاته و هم معنای جملات وابسته به کلمات و این دو مدام در حال تکمیل و واضح کردن همدیگه‌اند. مثلا جمله نسبتا پیچیده بی‌تو ای سرو شهید از غم خود خون بارم.» رو در نظر بگیرید. در سطحی‌ترین حالت در لایه اول معنا سرو خیلی بی‌ربط به نظر میاد. چون معنای مشخصش درختی بلند و بدون میوه با برگای سوزنیه که یه جسم بی‌جونه». اگه دقت کنید می‌بینید که این کلمه توی جمله اول رو دارم با یه جمله دومی و با یه سری کلمات دیگه توضیح می‌دم که هر کدوم از این کلمات و این جمله دوم هم باید معناشون برای من واضح و روشن بشه پس واسه هر کدوم از کلمات جمله دوم هم مجبورم جملات دیگه‌ای استفاده کنم. مثلا کلمه درخت» رو بخوایم معنیش رو بدونیم می‌بینیم نوشته هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد». این میشه سومین جمله ما. حالا واسه کلماتی مثل رستنی و ستبر هم باز باید بریم سراغ جملات چهارم و پنجم و همین‌طور الخ. می‌بینید چطور دامنه معانی داره گسترده می‌شه؟ انگار که این جملات تا بی‌نهایت ادامه دارند. شاید به همین خاطره که ویتگنشتاین می‌گه فهم یه جمله فهم یه زبونه. چون وقتی معنای این جملات و کلمات رو ادامه می‌دیم می‌بینیم که انگاری کلیت اون زبون با یه سری ارتباطات پیچیده و واسطه‌های بی‌شمار توی همون یه جمله فشرده شده. حالا می‌تونید حدس بزنید که ادعای فهمیدن یه زبونی غیر از زبون مادری چقدر می‌تونه دور از واقعیت باشه.

بگذریم. حرف اصلیم اینه که فهمیدن آدما هم همین‌طوریه. هر آدمی مثل یه جمله است و برای فهمش به فهم آدمای دیگه نیاز داریم. مثلا برای فهم من باید شناختی هم از آدمای اطراف من داشته باشیم و برای فهم آدمای اطراف من باید فهمی هم از آدمای اطراف اونا داشته باشیم و الخ. اما از طرف دیگه هم باید حواسمون باشه که فهم یه زندگی و معنای یه آدم می‌تونه برابر با فهم کل انسانیت و کل زندگی باشه. حالا چه کسی شناخته‌شده‌تر از خود هر کسی برای خودش؟ درست مثل همون زبون مادری. ما برای فهم جهان و زندگی، خودمون رو به در و دیوار کتابا و تحلیلا و تاریخ و اتفاقات و علوم و ادیان و. می‌زنیم. ولی از یه جایی به بعد انگار انقدر توی فهم معنای جملات هزار و چندم غرق می‌شیم که یادمون می‌ره هدف اصلیمون فهمیدن معنای همون جمله اول بود؛ یعنی خودمون. 

هدف ما نباید خوندن همه کتابای مثلا داستایوفسکی یا دیدن همه فیلمای کیشلوفسکی یا خوندن کل تاریخ تمدن یا خوندن کل علوم بنیادی یا خوندن کل کتب آسمونی یا حفظ کردن کل دیوان حافظ باشه. اینا به خودی خود کارای بی‌معنایی هستند، مثل تک کلمه‌ها. در حین مطالعه هر کدوم از این جملات باید مدام به خودمون یادآوری کنیم که هدف ما فهمیدن جمله اوله یعنی فهمیدن خودم. تجربه همه این کارا بدون فهم خود هیچ افتخار یا معنایی به دنبال نداره. فقط وقت تلف کردنه. یا حتی بدتر اینکه تبدیل به راهی می‌شه برای فرار از خود.


بعد از مدتی کنار اومدن با تاربینی، بالاخره یه تی به این تن لش دادم و رفتم واسه عوض کردن عدسی عینکم. طبق معمول بینایی‌سنجه اون عینک مخصوص که عدسی نداره رو گذاشت روی صورتم. من رو نشوند جلوی اون خزترین تابلوی جهان. جلوی چشم چپم یه مانع گذاشت و قبل اینکه ازم بپرسه کدوم چنگال کدوم‌وریه خودم گفتم به جز ردیف اول باقی رو نمی‌بینم. بعد اولین عدسی رو گذاشت جلوی چشم راستم. ردیف اول و دوم رو ازم پرسید. بعد همین‌طور عدسی اضافه کرد و هرچی جلوتر می‌رفت کنتراست تصویر بیشتر میشد و مرز تصاویر واضح‌تر می‌شد اما از طرف دیگه انقدر اون عدسیا رو دستمالی کرده بودند که با اضافه‌شدن هر کدومشون، یه هالهٔ محوی هم به تصویر اضافه می‌شد. به عبارت دیگر هرچی جلوتر می‌رفتیم تصویر کثیف‌تر و در عین حال تفکیک‌شده‌تر می‌شد. مثل وقایع تاریخی که هرچی ازمون فاصله بیشتری می‌گیرند، ما مجبوریم با عدسی‌های بیشتری اونا رو ببینیم و درباره‌شون قضاوت کنیم. مثلا شاید ما از چهارسالگیمون چیزی به خاطر نداشته باشیم، اما از عمه‌مون بشنویم که اون موقع دستمون رو چسبوندیم به چراغ نفتی و سوختیم. در واقع ما داریم با عدسی عمه به چهارسالگی خودمون نگاه می‌کنیم. اما این تنها عدسی روی چشممون نیست. ما با برداشت اکنونی خودمون از خودمون به چهارسالگیمون نگاه می‌کنیم. مثلا اگه الان خودمون رو منزوی و ترسو می‌دونیم، از عدسی انزوا و ترس و برداشتای عمه از ما، به خودمون نگاه می‌کنیم. اما بازم اینا تنها عدسی‌های روی چشم ما نیست. یه نوع عدسی نسلی هم هست و ما یه برداشت نسلی از هم‌نسلان خودمون داریم. مثلا اینکه نسل ما جنگ‌زده، خجول و بدون اعتماد به نفس و بی‌دغدغه است. ما از ورای این عدسی‌های نسلی به چهارسالگیمون نگاه می‌کنیم. اما هنوز تموم نشده. یه نوعی عدسی عصری هم داریم. ما یه گویشی از عصر خودمون داریم. عصر اطلاعات، تکنولوژی، هوش مصنوعی، شبکه‌های اجتماعی، ابزارهای همراه و. ما از پشت این عدسی‌های عصری  به چهارسالگیمون نگاه می‌کنیم. ولی هنوز تموم نشده. ما یه عدسی حالت روانی هم داریم. اینکه الان خوشبینیم  یا بدبین، خوشحالیم یا ناراحت، پیروزیم یا شکست‌خورده، افسوده‌ایم یا شیدا. یه عدسی هم برمی‌گرده به نوع برداشت من از عمه‌ام. اینکه ازش خوشم میاد یا نه، اینکه اون رو راستگو می‌دونم یا نه، اینکه از نظر من آدم داستان‌پردازیه یا واقع‌نگر. یه عدسی دیگه برمی‌گرده به نگرش ایدئولوژیک من به جهان و کودکان. مثلا اینکه من به آزادی تام و تمام کودکان قائلم یا به پدرسالاری قاطعانه. اینکه کودک رو موجودی اضافی و ناتوان می‌دونم یا موجودی محترم و سرشار از ایده و استعداد. من از خلال این عدسی ایدئولوژیک هم به کودکی خودم نگاه می‌کنم. 

اگه دقت کنید همه اینایی که گفتم فقط برمی‌گرده به نگاه من به اتفاقی در زندگی خودم که خودم تجربه‌اش کردم و فاصله چندانی ازش نگرفتم. حالا فکر کنید یه جایی نوشته زید از عمرو از جابر از حامد از کاظم از قاسم نقل می‌کنه که برای فلان آدم در چندصد سال پیش بهمان واقعه اتفاق افتاد و اون بیسار جمله رو بیان کرد. حالا به نظرتون ما داریم از خلال چندتا عدسی به این رویداد نگاه می‌کنیم؟ نه تنها هر کدوم از این افراد خودشون به تنهایی همه اون عدسیای ‌بالا رو دارند، بلکه هر کدومشون نسبت به عدسیای راویان قبلی هم برداشتای شخصی خودشون رو دارند. می‌بینید از توش چه تصویر ترسناکی داره ظاهر می‌شه؟ انگار که در هر لحظه ما در حال آفرینش گذشته‌ای نوتر و هماهنگ‌تر با اکنونمون هستیم. تصویری که لحظه‌ به لحظه از اونچه که به واقع اتفاق افتاده، داره بیشتر و بیشتر فاصله می‌گیره.

نیچه می‌گه ما سه نوع نگرش به تاریخ داریم:

  • عتیقه‌ای: دنبال جمع کردن و نگهداری از اسناد و مدارک تاریخی هستیم، بی‌هیچ دخل و تصرفی.
  • یادبودی: فقط از یه سری وقایع شاخص به عنوان خاطرات خوب یا تاثیرگذار یاد می‌کنیم.
  • انتقادی: اینکه توی تک‌تک اون وقایع دقیق بشیم و بی‌رحمانه اونا رو زیر تیغ نقد ببریم. 

این نگرش انتقادی نیازمند آگاهی به اون عدسیایی هستش که فرد داره از خلال اونا به وقایع نگاه می‌کنه. خود نگاه انتقادی هم در وهله اول به معنی بررسی تک‌تک اون عدسیا و تمیز‌ کردنشون از هر کثافتی و در نهایت نقد و بررسی خود روایت تاریخیه. اما صرف‌نظر از این همه روضه‌ای که خوندم، جامعه ما هنوز حتی نگرش عتیقه‌ای و یادبودی درست و درمونی به تاریخش نداره. دیگه چه برسه به نگرش انتقادی مرحله اول و دوم.


اینا برداشت یه سال اخیر دیگران از جنبه‌های منفی شخصیت مجازی منه که البته ملایم‌تر از خود واقعیمه. واسه اینکه لای نظرات دیگه به فنا نرند یه جا جمعشون می‌کنم. بعدها برای یادآوری خوبه:
  • یه وقتایی حرفات خیلی تیزه. این رو می‌دونی؟
  • شاید اینکه کی دوستت داشته باشه هم انتخابیه و شامل حال همه نمی‌شه.
  • یه طوری رفتار میکنی آدم حس میکنه از آدم خوشت نمیاد. 
  • درباره باز گذاشتن نظرا یه کم دمدمی به نظر میای.
  • سختی کلا. انگار سیم خاردار داری دور خودت. یه وقتایی هم خیلی خودمحوری.
  • توهم دلسوزی و نصیحت داری.

بیاید برگردیم به دو-سه سالگی‌مون. وقتی می‌خواند بهمون بگند دهنمون رو باز کنیم، نمی‌تونند با کلمات این رو بهمون بگند. پس خودشون دهنشون رو باز می‌کنند و ادای گذاشتن اون خوراکی توی دهن خودشون رو درمیارند و می‌کند آ کن. آ.» و ما به تقلید از اون فرد و اون دیگری دهنمون رو باز می‌کنیم و اونا هم خوراکی رو می‌ذارند دهنمون. یا وقتی می‌خواند بهمون حرف زدن یاد بدند، می‌گن بگو ماما یا بابا. و بالاخره یه روزی یاد می‌گیریم که ما هم به تقلید از اونا این کلمات رو بگیم. کمی که بزرگ‌تر می‌شیم یکی رو توی اطرافیانمون به عنوان نمونه پیدا می‌کنیم و سعی می‌کنیم شبیه‌اش بشیم. مثل اون بشینیم، پا شیم، حرف بزنیم، از غذایی بد یا خوشمون بیاد و. چون می‌خوایم مثل اون بشیم. بعد وقتی مدرسه می‌ریم می‌خوایم شبیه اون همکلاسیمون بشیم یا اون معلممون. بعد که با آدمای معروف آشنا می‌شیم، اونا رو به عنوان الگویی برای شبیه شدن انتخاب می‌کنیم. وقتی هم که بلوغ رو می‌گذرونیم واسه خودمون یه تصوری از اونچه که دیگران هستند و از ما می‌خواند که باشیم، در ذهنمون شکل می‌دیم و سعی می‌کنیم اون‌طوری باشیم. مثلا کمی شوخ‌طبع، یه کم دست و دل باز، چندتا حرف قلمبه سلمبه، یه کم حقوق ن، یه کم دغدغه حیونات و محیط‌زیست، یه کم آه و ناله از پایین بودن سرانه مطالعه، یه کم گرایش چپ و. شاید به نظر بیاد که اینا کلاژیه از همه اون الگوهای گذشته. اما واقعیت این‌طور نیست و فقط اون‌ها در این تصویر موثر نیستند. 

اگه توی فرهنگ ما دقت کرده باشید همیشه یه مردم» و بقیه» و همه» و دیگری» هست که یه الگوی کلی قلمداد میشه و مدام بهش ارجاع داده میشه. مثلا می‌گن از بچه‌های مردم یاد بگیر یا همه این کار رو می‌کنند یا این‌طوری بقیه چی در موردمون فکر می‌کنند یا مردم بهمون می‌خندند یا برو ببین مردم با چه بدبختی زندگی می‌کنند یا بقیه توی این بیکاری چیکار می‌کنند تو هم یکیش یا برو ببین مردای دیگه برای شون چی کارا که نمی‌کنند یا پدرای بقیه واسه بچه‌هاشون چه بریز و بپاشایی می‌کنند و. واقعیت اینه که هیچ‌کس تا حالا این مردم» یا بقیه» یا به طور کلی این دیگری» رو که مرجع همه مقایسه‌ها و مقیاس خیلی از بایدها و نبایدهاست رو با دوتا چشماش ندیده. حالا جالب اینجاست که همه ما در حال رعایت خیلی از بایدها و نبایدها هستیم که مرجع صدورشون همین دیگرانی هستند که هیچ‌کدوم تاحالا ندیدیم، اما واسش اسم هم گذاشتم و حتی توی برخی از مسائل شرعی هم نظر این دیگریِ نادیدنی معیاره. چیزی که بهش می‌گیم عرف». 

عرف هر جامعه‌ای یه متوسط و میانگینی از خواسته‌ها و تمایلات و آرمان‌های اون جامعه است که آدما در طی دهه‌ها براساس کمبودها و حقارتا و ترسا و ارزش‌هاشون شکل دادند. و واقعیت اینه که این عرف بر رفتار اکثریت تاثیر می‌ذاره و وقتی کسی چیزی رو به این دیگری نامعین ارجاع می‌ده، خودش رو از آوردن هر نوع استدلال منطقی خلاص می‌کنه، چون به خیال خودش اون رو به یه اکثریتی نسبت داده و همین اکثریت بودنش قانع‌کننده است. مثلا یادمه چندبار از کسایی که کنار انگشت اشاره دست راستشون رو موقع اذان می‌بوسند و بعد اون رو روی بینی و پیشونیشون می‌ذارند، پرسیدم این حرکت یعنی چی و اونا اصلا نمی‌دونستند. می‌گفتند همه انجام می‌دند. جالب اینجاست که دو مورد از این آدما ایی بودند که توی دانشگاه تدریس می‌کردند. 

همواره ما در احاطه بی‌شمار دیگرانی هستیم که نامرئی هستند اما بیشترین تاثیر رو در چیزی که می‌تونیم انجام بدیم و می‌تونیم باشیم، دارند. شاید به همین خاطره که هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، دیگرانم». اون می‌گه ما در فاصله دوری از من» خودمون در لابلای این دیگران گم شدیم و به همین خاطر زندگی اصیل رو زندگی در جهت پیدا کردن و نزدیک‌شدن به این من» و خود» شخصی می‌دونه. اما سوال اینکه که چطوری باید این من و خود رو پیدا کنیم. شاید بشه گفت با سوال کردن. اینکه به این راحتی‌ها چیزی رو بدیهی و کلی نگیریم. به این راحتی مرعوب این دیگران و معیارها و باید و نبایدهاشون نشیم. به ریشه خواسته‌ها و تمایلاتمون با صداقت تمام نگاه کنیم، ببینیم از چه چیزی سرچشمه می‌گیره. همین پرسش و صداقت و ریشه‌یابی به نظرم بزرگ‌ترین قدم‌ها در راه دست پیدا کردن به اون من اصیله. منی که ارزش‌ها و خواسته‌ها و بایدها و نبایدهاش درون‌زا و محکمه نه برون‌زا و متزل.

حالا ممکنه سوال ایجاد بشه که این‌طوری ما یه نوع فردگرایی و انسان‌مداری رو ترویج نمی‌کنیم؟ اینکه اول و آخر جهان منم و نه هیچ چیز یا کس دیگه‌ای؟ باید بگم که نه. اتفاقا اون من اصیل همون منیه که گمشده اکثر ماهاست. مگر نه اینکه بزرگترین آثار هنری همون آثاری هستند که هنرمند توشون فقط سعی کرده خودش رو شرح بده. اما چرا این توصیف شخصی به دل این همه آدم نشسته؟ چون آدما اون من گمشده‌شون رو برای چند لحظه توی این آثار دیدند و به نظرشون یه آشنای قدیمی می‌اومده. یه آشنایی که مدت‌ها دنبالش بودند. مثال ساده‌اش همین مسئله ازدواج ساده است. همه می‌گن باید ازدواج رو ساده کرد اما هر کدوم به خودشون که می‌رسند می‌گند فلان کار رو نکنیم زشته، بهمان چیز رو نخریم عیبه، فلانی رو نیاریم جنایته و. ولی اون ته مهای درونمون اکثریتمون احساس می‌کنیم که این دنگ و فنگای یه شبه مسخره و بی‌ارزشه. اما فقط به خاطر همون حرف و باید و نبایدهای دیگران انجامشون می‌دیم. پس حرکت به سمت اون من اصیل شاید به ظاهر ما رو تنهاتر کنه، اما در باطن ما رو به خواست‌ها و تمایلات همدیگه آشناتر و در نتیجه ماها رو به هم نزدیک‌تر می‌کنه. یه نزدیکی واقعی، نه با شونصدتا نقاب و هفتصد قلم آرایش.


امشب برای اولین‌بار خواب خنده‌دار دیدم و از زیادی خنده بیدار شدم. یادم نمیاد قبل این تاحالا خواب خنده‌دار دیده بوده باشم!! خواب دیدم اولین روز دانشگاهه و من با سه‌ نفر دیگه از دوستام دنبال آدرس دانشگاه روی خط ‌راه‌آهنیم. یه جایی دوتا خط راه‌آهن به هم می‌رسیدند. از یکیشون صدا میومد. جالبه که توی اون بیابون جنگلی از خط راه‌آهن داشت صدای این خانمای اطلاعات توی ایستگاه می‌اومد که اسم چندتا شهر رو می‌گفت. من فقط اولش که گفت قطار کرمان.» یادم مونده. به بقیه گفتم بریم روی بلندی کنار این خط که از جنوب میاد وایسیم. بعد بپریم روش. انگار یه علم غیبی داشتم که اگه بپریم روش ما رو می‌بره دانشگاه. من فقط تاکید کردم که خیلی به خط نزدیک نشند تا با قطاری که با سرعت زیاد داره رد می‌شه برخورد نکنند و حواسشون باشه که باید سریع بپرند، قبل اینکه واگنا تموم بشه. خلاصه همه روی اون بلندی سر پیچ منتظر و گوش به زنگ نزدیک شدن قطار بودیم که دیدیم برخلاف تصور ما یه قطار به شدت پیزُری، هِلک و هِلک به زور داره راه میاد. اونم همش با سه‌تا واگن فسقلی. یهو همه زدیم زیر خنده از تناقض بین تصورمون و واقعیت. راه افتادیم پیاده بریم. گفتیم این‌جوری زودتر می‌رسیم.

بعد یه پرش موقعیت اتفاق افتاد و من دیدم توی مسجد دانشگاهم و جماعت وایسادند دارند نماز جماعت می‌خونند. منم بعد اینکه دیدم مکبری نیست کاملا خودجوش خودم مکبر وایسادم. حاج‌آقائه داشت حمد و سوره می‌خوند. بعد همین‌که دستاشو آورد بالا من گفتم الله اکبر. بعدش موندم که بگم قنوت یا نه. چون نمی‌دونستم رکعت اول‌اند یا دوم. بعد حاج‌آقا دستش رو برای قنوت آورد بالا اما ساکت موند. خودشم شک کرده بود رکعت چندمه. یه نگاه پرسش‌گرانه‌ای به من کرد که یعنی تو نمی‌دونی رکعت چندمم؟ منم برگشتم گفتم نمی‌دونم والا. منم تازه رسیدم.» بعد به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم. چون یاد اون جوک قدیمی افتادم که یارو از ساختمون می‌افته پایین. همه دورش جمع می‌شند و پرسند چی شده؟ می‌گه نمی‌دونم والا، منم تازه رسیدم. در حال کنترل خنده‌ام بودم که دیدم حاج‌آقائه پقی زد زیر خنده. انگار اونم یاد همون جوکه افتاد. بعدش کل جماعت زدندند زیر خنده. همه داشتیم می‌خندیدیم که از بلندی خنده‌ها بیدار شدم.


تقریبا یک و نیم ساله که این مسیر رو هفته‌ای چهار-پنج بار می‌رم و برمی‌گردم. اما بعد این همه مدت تازه امروز که داشتم زیر نم بارون از این پیاده‌رو می‌گذشتم صدای قشنگ یه پرنده توجه‌ام رو جلب کرد. وایسادم و یه نگاه به بالاسرم انداختم تا ببینم این صدای چه پرنده‌ایه. پرنده رو پیدا نکردم اما متوجه چیز دیگه‌ای شدم. من این همه مدت داشتم از کنار این سه‌تا سرو بلند می‌گذشتم بی‌اینکه متوجه حضورشون باشم. البته اونا هم متوجه حضور من نبودند و یواشکی داشتند زیرگوش هم پچ‌پچ می‌کردند و ریز ریز می‌خندیدند. یکی از این سه‌تا رفیق که بین دوتای دیگه است لاغر و بلنده، اون یکی خپل و نسبتا کوتاه‌تره و یکیشون هم درشت و مجلسیه! این سه نفر وسط این همه چنار تک افتاده بودند، اما همین تک‌افتادگی باعث شده بود که حسابی با هم گرم بگیرند. اون خپله داشت می‌گفت که از چنار کناری شنیده که درخت توت سرخیابون بیچاره دیگه توتش نمی‌شه. بعد لاغره گفت خوش به حال ما سه‌تا که مجردی عشق دنیا رو زیر این بارون می‌بریم و غصه اینکه میوه‌امون میشه یا نه رو نمی‌خوریم. بعدم هر سه‌تا زدند زیر خنده.

لابلای خنده‌هاشون یهو متوجه حضور من شدند که داشتم نگاهشون می‌کردم. درشته برگشت گفت چیه؟ سرو ندیدی؟» گفتم نه والا. اینجا ندیده بودم.» گفت خب حالا ببین». اما لاغره پا در میونی کرد گفت ولش کن چیکارش داری. چی کار به کار ما داره». گفتم میشه یه عکس ازتون بگیرم؟ درشته گفت ابدا» اما لاغره گفت چرا نه. خیلی باحال میشه که.» بعد دستش رو انداخت گردن دوتای دیگه و سراشون رو کشید نزدیک سر خودش و گفت زود بگیر تا پشیمون نشدند. منم این عکس رو گرفتم. 


یه سیاهچاله‌هایی در جهان وجود داره که وقتی به دام گرانششون افتادی، دیگه هرگز نمی‌تونی ازشون فرار کنی. مثل باور به خدا. اگه کسی فقط یه بار توی زندگیش وجود خدا رو به معنای واقعی کلمه باور کرده باشه، دیگه هرگز نمی‌تونه خودش رو از این باور خلاص کنه. حتی اگه در تلاش برای انکارش باشه، همین تلاش هم میشه دلیلی بر اثبات بودنش. یا مثل دوست داشتن. اگه کسی تنها یه بار توی زندگیش با کسی روبرو بشه که اون رو بیشتر از خودش دوست داشته باشه، دیگه هرگز نمی‌تونه به اندازه سابق دوستدار خودش باشه. حتی اگه هزاران هزار ساعت با درمانگرش مشاوره کنه، بازم توی بیخ و بن وجودش دیگه خودش رو لایق اون حد از دوست داشتن نمی‌دونه. یا مثل اعتماد. فقط کافی یه بار اعتمادمون از کسی سلب بشه، دیگه هرگز نمی‌تونیم بهش اعتماد کنیم. حتی وقتی که تلاش می‌کنیم دوباره به اون فرد اعتماد کنیم، این تلاش با بی‌اعتمادی کامل داره صورت می‌گیره و هر آن منتظر شکستن دوباره اون هستیم. پس این چیزِ دوباره، اسمش هر چیزی می‌تونه باشه الا اعتماد.


بیاید بریم به حدود سه هزار سال پیش توی یونان. جامعه‌ای سه طبقه که طبقه اولش اشراف و نجیب‌زاده‌ها (!) بودند که خودشون رو ذاتا برتر از دیگران می‌دونستند و یه سری حقوق انحصاری داشتند. یه طبقه میانی هم بود که اصل و نسب اشرافی نداشتند اما به خاطر زمین‌های زیاد یا معادن بزرگ دارایی زیادی داشتند. اونها هم حقوقی برای تاثیر در چگونگی مدیریت منطقه‌ای داشتند. و یه طبقه سوم که نه نسب اشرافی داشتند و نه ملک و دارایی زیادی. اینا دارای کمترین حقوق اجتماعی بودند. اما ورای این سه طبقه یه گروهی هم بودند که فقط شبیه آدما پنداشته می‌شدند و حقوقی در حد حقوق چهارپایان داشتند. کسانی که بهشون می‌گفتند برده». 

اما این برده‌ها از کجا می‌اومدند. یکی از راه تصرف سرزمین‌های جدید بود. در قدیم وقتی سرزمینی رو به زور اشغال می‌کردند، تمام متعلقات اون زمین از جمله درختان و میوه‌ها و احشام و منابع اون زمین هم به تصرفات و دارایی اشغال‌گر درمیومدند. و انسان‌های اون سرزمین هم چنین شرایطی رو داشتند. یعنی اگر سرزمینی رو با زور به چنگ میاوردند، آدمای اون سرزمین هم به دارایی فرد متخاصم تبدیل می‌شدند و هر کاری می‌خواست می‌تونست با اون آدما بکنه. روش دیگه از طریق وام بود. مردم طبقه سوم معمولا وقتی از عهده مخارج زندگی برنمی‌اومدند از مردم طبقه اول و دوم جامعه وام می‌گرفتند و تضمین این وام هم زمینشون به‌علاوه خودشون و خونواده‌شون بودند. اگه در موعد مقرر وام پرداخت نمی‌شد، زمین و خونواده و خود وام‌گیرنده به تصاحب وام‌دهنده درمیومدند و اون فرد می‌تونست از راه فروش اونا به عنوان برده طلبش رو وصول کنه. جالب اینکه برده‌ها در اون زمان خیلی ارزون قیمت بودند. به طوری که گفته شده حتی محروم‌ترین افراد یونان هم یکی-دو تا برده توی خونشون داشتند. 

از زمانی که برده‌داری توی یونان این‌قدر فراگیر شد کم‌کم این پندار به وجود اومد که کارهای بدنی و عملی پست و خاره و باید به برده‌ها سپرده بشه و انسان‌های فرهیخته و به اصطلاح شهروند» فقط باید به اندیشه و هنر و ورزش و. بپردازند. همین گسترش برده‌داری ارزون قیمت در کنار ترویج چنین فرهنگی یکی از بنیادهای پیدایش فلسفه در یونانه. چون یونانیا دیگه خیلی به کار و زحمت نمی‌پرداختند و بیشتر این کارا رو در شأن خودشون نمی‌دونستند، پس بیشتر وقتشون به تفکر و هنر و شعر و. صرف می‌شد و حاصل همینا باعث پایه‌ریزی فلسفه و پیدایش فیلسوفایی مثل افلاطون و ارسطو شد. پس طبیعیه که این فیلسوفا از چنین نظام اجتماعی‌ای حمایت کنند. چون نفس وجود و پیدایششون حاصل همین نظام طبقاتی و برده‌داریه. پس این فیلسوفان یکی از وظایف خودشون رو تبیین و توجیه نظام حاکم فعلی می‌دونستند. و به همین خاطره که مثلا کسی مثل ارسطو می‌گه:

در حالی که سرور به سادگی سرور و به برده تعلق ندارد، برده تنها بردهٔ سرور نیست، بلکه یکپارچه و همگی متعلق به سرور است. پس این ملاحظات خاصیت برده و سرشت او را آشکار می‌کند: یعنی یک موجود که در سرشت، نه از آن خودش بلکه متعلق به دیگری است و در سرشت خود برده است.

ارسطو - ت

می‌بینید به چه زیبایی داره توجیه می‌کنه که برده ذاتا برده است؟! اما ارسطو به همین بسنده نمی‌کنه و توی اخلاق اودموس می‌گه: روح ابزار همزاد تن است و برده گویی اندام یا ابزار سرور خویش است، چنانکه ابزار، برده‌ای بی‌جان است.» پس برده هم به نوعی ابزار جان‌داره. یعنی برده رو تا حد یه ابزار پایین می‌آره. همه اینا از همون فرهنگی میاد که اندیشه‌ورزی رو بزرگ‌ترین فضیلت می‌دونه و کار و عمل رو پست‌ترین حالت ممکن.

کسی که تواناست به نیروی اندیشه پیش‌بینی کند، طبیعتا سرور و طبیعتا کارفرماست و کسی که می‌تواند با تن خود کارها را انجام دهد، طبیعتا فرمانبردار و برده است.

ارسطو - ت

افلاطون در جائی می‌پرسد: آیا کسانی نیستند که جان می‌کنند و هیچ بارقه‌ای از هوش و عقل در آنان نیست و لیاقت راه‌یافتن به جامعه را ندارند ولی از تنی نیرومند برای کارهای سخت و توانفرسا برخوردارند؟»

پوپر - جامعهٔ باز و دشمنان آن

و این نگاه دون انسانی فقط به برده‌ها محدود نمیشه و افلاطون توی کتاب تیمائوس درباره سیر تکاملی یا بهتره بگیم سیر انحطاطی موجودات میگه: مردها اول به زن انحطاط پیدا می‌کنند و سپس به جانوران پایین‌تر» یعنی ن رو حدفاصل بین مردان و حیوونا توصیف می‌کنه. حالا با همه این شرایط شاید یه عده بگند که خب جامعه اون موقع چنین اقتضائی داشته و ما نباید با آگاهی دوهزار و پونصد ساله فعلیمون درباره اون موقع قضاوت کنیم. تا حدودی هم این حرف درسته. اما اگه همون موقع هم این اندیشه‌ها مخالفانی داشت بوده باشه چی؟! مثلا یکی از شاگردان گورگیاس (از سفسطه‌گران) به اسم آلکیداماس می‌گه خدا به همه آزادی بخشیده. طبیعت هیچ‌کس را برده نساخته است». می‌بینید این حرف داره از دهن چه کسایی در میاد؟ کسایی که حالا در جهان فکری کارشون حقیرترین و پست‌ترین کار در حوزه فلسفه است یعنی سفسطه. سفسطه‌گران که به سوفیست شناخت می‌شدند مورد شدیدترین حمله فیلسوفانی مثل افلاطون و ارسطو قرار گرفتند و اساسا ارسطو به عنوان پدر علم منطق، به دنبال ساخت و پرداخت روشی برای مقابله با شیوه بحث و استدلال سوفیت‌ها بود و از دل این تلاش علمی به اسم منطق بیرون اومد. 

اما تاحالا شده با خودتون بگید این دشمنی دیرینه و الان دیگه نهادینه‌شده نسبت به سفسطه از کجا میاد؟ اساس تفکر سوفیت‌ها نسبی‌گرایی بوده. اونا معتقد بودند یا حقیقتی وجود نداره یا اگه هم باشه قابل انتقال به دیگری نیست. پس ما محدود به چیزایی هستیم که از جهان اطرافمون دریافت می‌کنیم. یعنی محدود به برداشت شخصی خودمون. (همون حرفی که بعدها دکارت گفت و همه حلواحلوا کردند) این نسبی‌گرایی شامل نگاه اجتماعی اونا هم می‌شه و اونا این تقسیم‌بندی طبقاتی رو نه یه وحی منزل، بلکه یه امر صوری می‌دونستند که خود آدما واسه خودشون گذاشتند. مثلا نجیب‌زاده‌ها خودشون رو ذاتا برتر و بهتر از دیگران و مستحق یه سری امتیازات می‌دونستند در حالیکه سوفیستی مثل لیکوفرون می‌گفت زیبایی شریف‌زادگان ناپیدا و حرمت آن تنها در گفتار است». پس به نظر اونا اونچه که مهمه فن بحث و جدله. یعنی فقط شما با حرف بتونید به مقصودتون برسید. و اونا این فن رو در ازای دریافت مبلغی به هر کسی که طالبش بود یاد می‌دادند. چیزی که مورد تقبیح افلاطون و ارسطو بود. اونا می‌گفتند چرا سوفیت‌ها در ازای آموزش پول می‌گیرند و اونا این کار رو خیلی زشت و حقیر می‌دونستند (شانس آوردند نموندند اوضاع الان رو ببینند). در حالی که آموزش رایگان خود اونا فقط به طبقه خاصی از جامعه تعلق داشت، سوفیت‌ها به هرکس از هر طبقه‌ای که بهشون پول میداد این فن مجادله و پیروزی توی بحثای حقوقی و اجتماعی رو یاد می‌دادند. (همون چیزی که الان وکلا توی دانشگاه‌ها یاد می‌گیرند) و این فن به نوعی دهن‌کجی به فضیلت‌پنداری اندیشه و کار فکری بود. اونا به نوعی می‌خواستند بگند چیزی که شما انقدر با نگاه طبقاتی بهش می‌نازید، اینقدر سست و شکننده است که با چندتا بازی زبانی و چندتا صغری کبری میشه دورش زد. و مسلما این نگاه ضد طبقاتی و ضد برده‌داری و ضد اندیشه‌ورزی به بهانه یافتن حقیقت به مذاق فیلسوفان اشرافی مثل افلاطون و ارسطو خوش نمی‌اومد و قویا به اونا می‌تازیدند تا نظام حامی خودشون رو حفظ کنند. 

حالا از این حرفا که بگذریم. من به عمد از یونان حرف زدم که به کسی برنخوره و رگ گردن کسی باد نکنه. اما چند سال پیش شاملو توی دانشگاه برکلی همین حرف طبقاتی بودن رو درباره فردوسی زد و آدمی توی مملکت نموند که با فریاد وا ادبیاتا!» به اون بنده خدا نتازه. از پیر تا جونش. به قول معروف اونی که بهش نریده بود، کلاغ دریده بود. اما کاش یه کم درباره چیزایی که مطلق و حتی مقدس فرض می‌کنیم به خودمون کمی هم اجازه فکرکردن بدیم. حقیقت که سهله حتی هیچ واقعیتی در جهان وجود نداره که دو وجه نداشته باشه. دیگه فکر نکنم مفهومی مقدس‌تر از خدا» در کل جهان وجود داشته باشه. همون مفهوم در کتاب آسمونی خودش، خودش رو هم انتقام‌گیرنده معرفی می‌کنه و هم مکرکننده و هم مهربون و بخشنده، هم عذاب‌کننده و هم نعمت‌دهنده. یعنی حتی قدسی‌ترین مفهوم جهان هم دو وجه سیاه و سفید داره. دیگه باقی مفاهیم که جای خود دارند. پس اگه جایی از زندگی‌تون با رویداد و مفهومی روبرو شدید که خیلی سیاه یا خیلی سفید بود، بدونید یا درباره اون به شما دروغ گفتند یا اینکه همه ماجرا رو راجع‌بهش بهتون نگفتند. مثلا اگه می‌بینید خیلی مغول رو توی تاریخ سیاه و وحشی می‌کنند باید شک کنید که تمام داستان رو بهتون نگفتند، چون اگه انقدری که می‌گند اونا وحشی و غیرانسانی بودند چطوری کلی معماری و رصدخونه در دوره همین وحشیان ساخته شده یا اگه کسی مثل ضحاک رو اینقدر خبیث تصویر می‌کنند، باید شک کنیم که یعنی این آدم یه ذره خوبی هم نداشته؟ یا کسایی مثل کوروش یا امیرکبیر یا مصدق که انقدر نورپردازی می‌شند باید ما رو به شک بندازند که پس وجوه تاریک اینا چی بوده؟ 

این دو وجهی بودن تنها به افراد محدود نمیشه. مفاهیم هم چنین وجوه دوگانه‌ای دارند. مفهومی مثل عدالت یا آزادی یا استبداد یا. اینا هم دو رو دارند. هم روی خوشایند دارند و هم روی ناخوشایند. اگه کسی فقط یه روش رو داره بهمون نشون می‌ده، قطعا داره فریبمون میده. حالا یا آگاهانه یا ناآگاهانه. خلاصه که همیشه به چیزای زیادی سفید یا زیادی سیاه شک کنیم. همین.


  • چطوری؟ روزه سکوتت خوب پیش می‌ره؟
  • عی. بگی نگی.
  • پس موثر بوده.
  • واسه کی؟
  • واسه عمه من. خب واسه تو دیگه.
  • آخه از اولم این سکوت به خاطر خودم نبود.
  • پس به خاطر من بود؟ خب خودت می‌گفتی از گفتگو ناراحت می‌شی.
  • اما بیشتر از خودم می‌خواستم بقیه رو کمتر آزار بدم.
  • باشه منم باور کردم. ببین پشت گوشام چه مخملیه.
  • خب کجای حرفم بی‌حسابه که مسخره می‌کنی؟
  • کلش. راست و حسینیش اینه که به تو نمی‌آد نگران آزار بقیه باشی.
  • خب همین دیگه. به خاطر همین تصور حرف نمی‌زنم. 
  • یعنی این‌طوری نیستی؟
  • نمی‌گم نه. ولی نسبت به بقیه بی‌تفاوت هم نیستم. اگه کسی رو ناراحت کنم، مدت‌ها حالم بده.
  • ولی رنگ و بویی از جبران توی رفتارت دیده نمی‌شه.
  • چون راه‌حلی غیر سکوت و بدتر نکردن حال اون آدم به ذهنم نمی‌رسه. چون به نظرم آدما اسباب‌بازی نیستند هرکاری بخوای بکنی و هرچی بخوای بگی و بعدش بگی ببخشید. چون خودم چنین کارا و حرفایی رو نمی‌تونم ببخشم، به خودم هم حق نمی‌دم از بقیه تقاضای بخشش کنم.
  • نمی‌تونی همین حرفا رو به خود اون آدما بزنی؟
  • واسه بار اول شاید، ولی بیشتر از اون دیگه گندش درمیاد.
  • یعنی این‌قدر آزاردهنده‌ای؟
  • آره. شایدم بیشتر.
  • خب پس الان با این سکوت حال و اوضاعت میزونه دیگه؟
  • آدم آزاردهنده اگه دور خودشم دیوار بکشه تهش خودش رو آزار می‌ده. فقط اینکه بقیه رو زخمی نمی‌کنی، احساس گناهش رو کمتر می‌کنه.
  • در همین حدم خوبه.
  • چی شده؟ دیگه فاز نصیحت و راهکار نمی‌گیری؟
  • راستش راه‌حل واسه کسیه که دنبال راه‌حل باشه. تو تصمیمت رو گرفتی و عملیش هم کردی و انتظار چندانی هم دیگه از خودت و زندگیت نداری و به تغییر هم باور نداری. خب واسه چنین شرایطی هیچ حرف و پیشنهادی نمی‌تونه کمکی بکنه.
  • پس بالاخره به یه فهم مشترک رسیدم.
  • این فهم مشترک نیست. بی‌خیال فهم مشترک شدنه.
  • باز اینم یه فهم مشترکه. چون منم مدت‌هاست که بی‌خیال رسیدن به فهم مشترک با تو شدم.
  • خب پس اگه این‌طوریه که آره. انگار به یه فهم مشترک رسیدیم. اینکه دیگه همدیگه رو نفهمیم.
  • همینم توی اوضاع فعلی غنیمته.
  • پس مبارکه!!!

بیاید بریم به حدود سه هزار سال پیش توی یونان. جامعه‌ای سه طبقه که طبقه اولش اشراف و نجیب‌زاده‌ها (!) بودند که خودشون رو ذاتا برتر از دیگران می‌دونستند و یه سری حقوق انحصاری داشتند. یه طبقه میانی هم بود که اصل و نسب اشرافی نداشتند اما به خاطر زمین‌های زیاد یا معادن بزرگ دارایی زیادی داشتند. اونها هم حقوقی برای تاثیر در چگونگی مدیریت منطقه‌ای داشتند. و یه طبقه سوم که نه نسب اشرافی داشتند و نه ملک و دارایی زیادی. اینا دارای کمترین حقوق اجتماعی بودند. اما ورای این سه طبقه یه گروهی هم بودند که فقط شبیه آدما پنداشته می‌شدند و حقوقی در حد حقوق چهارپایان داشتند. کسانی که بهشون می‌گفتند برده». 

اما این برده‌ها از کجا می‌اومدند. یکی از راه تصرف سرزمین‌های جدید بود. در قدیم وقتی سرزمینی رو به زور اشغال می‌کردند، تمام متعلقات اون زمین از جمله درختان و میوه‌ها و احشام و منابع اون زمین هم به تصرفات و دارایی اشغال‌گر درمیومدند. و انسان‌های اون سرزمین هم چنین شرایطی رو داشتند. یعنی اگر سرزمینی رو با زور به چنگ میاوردند، آدمای اون سرزمین هم به دارایی فرد متخاصم تبدیل می‌شدند و هر کاری می‌خواست می‌تونست با اون آدما بکنه. روش دیگه از طریق وام بود. مردم طبقه سوم معمولا وقتی از عهده مخارج زندگی برنمی‌اومدند از مردم طبقه اول و دوم جامعه وام می‌گرفتند و تضمین این وام هم زمینشون به‌علاوه خودشون و خونواده‌شون بودند. اگه در موعد مقرر وام پرداخت نمی‌شد، زمین و خونواده و خود وام‌گیرنده به تصاحب وام‌دهنده درمیومدند و اون فرد می‌تونست از راه فروش اونا به عنوان برده طلبش رو وصول کنه. جالب اینکه برده‌ها در اون زمان خیلی ارزون قیمت بودند. به طوری که گفته شده حتی محروم‌ترین افراد یونان هم یکی-دو تا برده توی خونشون داشتند. 

از زمانی که برده‌داری توی یونان این‌قدر فراگیر شد کم‌کم این پندار به وجود اومد که کارهای بدنی و عملی پست و خاره و باید به برده‌ها سپرده بشه و انسان‌های فرهیخته و به اصطلاح شهروند» فقط باید به اندیشه و هنر و ورزش و. بپردازند. همین گسترش برده‌داری ارزون قیمت در کنار ترویج چنین فرهنگی یکی از بنیادهای پیدایش فلسفه در یونانه. چون یونانیا دیگه خیلی به کار و زحمت نمی‌پرداختند و بیشتر این کارا رو در شأن خودشون نمی‌دونستند، پس بیشتر وقتشون به تفکر و هنر و شعر و. صرف می‌شد و حاصل همینا باعث پایه‌ریزی فلسفه و پیدایش فیلسوفایی مثل افلاطون و ارسطو شد. پس طبیعیه که این فیلسوفا از چنین نظام اجتماعی‌ای حمایت کنند. چون نفس وجود و پیدایششون حاصل همین نظام طبقاتی و برده‌داریه. پس این فیلسوفان یکی از وظایف خودشون رو تبیین و توجیه نظام حاکم فعلی می‌دونستند. و به همین خاطره که مثلا کسی مثل ارسطو می‌گه:

در حالی که سرور به سادگی سرور و به برده تعلق ندارد، برده تنها بردهٔ سرور نیست، بلکه یکپارچه و همگی متعلق به سرور است. پس این ملاحظات خاصیت برده و سرشت او را آشکار می‌کند: یعنی یک موجود که در سرشت، نه از آن خودش بلکه متعلق به دیگری است و در سرشت خود برده است.

ارسطو - ت

می‌بینید به چه زیبایی داره توجیه می‌کنه که برده ذاتا برده است؟! اما ارسطو به همین بسنده نمی‌کنه و توی اخلاق اودموس می‌گه: روح ابزار همزاد تن است و برده گویی اندام یا ابزار سرور خویش است، چنانکه ابزار، برده‌ای بی‌جان است.» پس برده هم به نوعی ابزار جان‌داره. یعنی برده رو تا حد یه ابزار پایین می‌آره. همه اینا از همون فرهنگی میاد که اندیشه‌ورزی رو بزرگ‌ترین فضیلت می‌دونه و کار و عمل رو پست‌ترین حالت ممکن.

کسی که تواناست به نیروی اندیشه پیش‌بینی کند، طبیعتا سرور و طبیعتا کارفرماست و کسی که می‌تواند با تن خود کارها را انجام دهد، طبیعتا فرمانبردار و برده است.

ارسطو - ت

افلاطون در جائی می‌پرسد: آیا کسانی نیستند که جان می‌کنند و هیچ بارقه‌ای از هوش و عقل در آنان نیست و لیاقت راه‌یافتن به جامعه را ندارند ولی از تنی نیرومند برای کارهای سخت و توانفرسا برخوردارند؟»

پوپر - جامعهٔ باز و دشمنان آن

و این نگاه دون انسانی فقط به برده‌ها محدود نمیشه و افلاطون توی کتاب تیمائوس درباره سیر تکاملی یا بهتره بگیم سیر انحطاطی موجودات میگه: مردها اول به زن انحطاط پیدا می‌کنند و سپس به جانوران پایین‌تر» یعنی ن رو حدفاصل بین مردان و حیوونا توصیف می‌کنه. حالا با همه این شرایط شاید یه عده بگند که خب جامعه اون موقع چنین اقتضائی داشته و ما نباید با آگاهی دوهزار و پونصد ساله فعلیمون درباره اون موقع قضاوت کنیم. تا حدودی هم این حرف درسته. اما اگه همون موقع هم این اندیشه‌ها مخالفانی داشت بوده باشه چی؟! مثلا یکی از شاگردان گورگیاس (از سفسطه‌گران) به اسم آلکیداماس می‌گه خدا به همه آزادی بخشیده. طبیعت هیچ‌کس را برده نساخته است». می‌بینید این حرف داره از دهن چه کسایی در میاد؟ کسایی که حالا در جهان فکری کارشون حقیرترین و پست‌ترین کار در حوزه فلسفه است یعنی سفسطه. سفسطه‌گران که به سوفیست شناخت می‌شدند مورد شدیدترین حمله فیلسوفانی مثل افلاطون و ارسطو قرار گرفتند و اساسا ارسطو به عنوان پدر علم منطق، به دنبال ساخت و پرداخت روشی برای مقابله با شیوه بحث و استدلال سوفیست‌ها بود و از دل این تلاش علمی به اسم منطق بیرون اومد. 

اما تاحالا شده با خودتون بگید این دشمنی دیرینه و الان دیگه نهادینه‌شده نسبت به سفسطه از کجا میاد؟ اساس تفکر سوفیست‌ها نسبی‌گرایی بوده. اونا معتقد بودند یا حقیقتی وجود نداره یا اگه هم باشه قابل انتقال به دیگری نیست. پس ما محدود به چیزایی هستیم که از جهان اطرافمون دریافت می‌کنیم. یعنی محدود به برداشت شخصی خودمون. (همون حرفی که بعدها دکارت گفت و همه حلواحلوا کردند) این نسبی‌گرایی شامل نگاه اجتماعی اونا هم می‌شه و اونا این تقسیم‌بندی طبقاتی رو نه یه وحی منزل، بلکه یه امر صوری می‌دونستند که خود آدما واسه خودشون گذاشتند. مثلا نجیب‌زاده‌ها خودشون رو ذاتا برتر و بهتر از دیگران و مستحق یه سری امتیازات می‌دونستند در حالیکه سوفیستی مثل لیکوفرون می‌گفت زیبایی شریف‌زادگان ناپیدا و حرمت آن تنها در گفتار است». پس به نظر اونا اونچه که مهمه فن بحث و جدله. یعنی فقط شما با حرف بتونید به مقصودتون برسید. و اونا این فن رو در ازای دریافت مبلغی به هر کسی که طالبش بود یاد می‌دادند. چیزی که مورد تقبیح افلاطون و ارسطو بود. اونا می‌گفتند چرا سوفیست‌ها در ازای آموزش پول می‌گیرند و اونا این کار رو خیلی زشت و حقیر می‌دونستند (شانس آوردند نموندند اوضاع الان رو ببینند). در حالی که آموزش رایگان خود اونا فقط به طبقه خاصی از جامعه تعلق داشت، سوفیست‌ها به هرکس از هر طبقه‌ای که بهشون پول میداد این فن مجادله و پیروزی توی بحثای حقوقی و اجتماعی رو یاد می‌دادند. (همون چیزی که الان وکلا توی دانشگاه‌ها یاد می‌گیرند) و این فن به نوعی دهن‌کجی به فضیلت‌پنداری اندیشه و کار فکری بود. اونا به نوعی می‌خواستند بگند چیزی که شما انقدر با نگاه طبقاتی بهش می‌نازید، اینقدر سست و شکننده است که با چندتا بازی زبانی و چندتا صغری کبری میشه دورش زد. و مسلما این نگاه ضد طبقاتی و ضد برده‌داری و ضد اندیشه‌ورزی به بهانه یافتن حقیقت به مذاق فیلسوفان اشرافی مثل افلاطون و ارسطو خوش نمی‌اومد و قویا به اونا می‌تازیدند تا نظام حامی خودشون رو حفظ کنند. 

حالا از این حرفا که بگذریم. من به عمد از یونان حرف زدم که به کسی برنخوره و رگ گردن کسی باد نکنه. اما چند سال پیش شاملو توی دانشگاه برکلی همین حرف طبقاتی بودن رو درباره فردوسی زد و آدمی توی مملکت نموند که با فریاد وا ادبیاتا!» به اون بنده خدا نتازه. از پیر تا جونش. به قول معروف اونی که بهش نریده بود، کلاغ دریده بود. اما کاش یه کم درباره چیزایی که مطلق و حتی مقدس فرض می‌کنیم به خودمون کمی هم اجازه فکرکردن بدیم. حقیقت که سهله حتی هیچ واقعیتی در جهان وجود نداره که دو وجه نداشته باشه. دیگه فکر نکنم مفهومی مقدس‌تر از خدا» در کل جهان وجود داشته باشه. همون مفهوم در کتاب آسمونی خودش، خودش رو هم انتقام‌گیرنده معرفی می‌کنه و هم مکرکننده و هم مهربون و بخشنده، هم عذاب‌کننده و هم نعمت‌دهنده. یعنی حتی قدسی‌ترین مفهوم جهان هم دو وجه سیاه و سفید داره. دیگه باقی مفاهیم که جای خود دارند. پس اگه جایی از زندگی‌تون با رویداد و مفهومی روبرو شدید که خیلی سیاه یا خیلی سفید بود، بدونید یا درباره اون به شما دروغ گفتند یا اینکه همه ماجرا رو راجع‌بهش بهتون نگفتند. مثلا اگه می‌بینید خیلی مغول رو توی تاریخ سیاه و وحشی می‌کنند باید شک کنید که تمام داستان رو بهتون نگفتند، چون اگه انقدری که می‌گند اونا وحشی و غیرانسانی بودند چطوری کلی معماری و رصدخونه در دوره همین وحشیان ساخته شده یا اگه کسی مثل ضحاک رو اینقدر خبیث تصویر می‌کنند، باید شک کنیم که یعنی این آدم یه ذره خوبی هم نداشته؟ یا کسایی مثل کوروش یا امیرکبیر یا مصدق که انقدر نورپردازی می‌شند باید ما رو به شک بندازند که پس وجوه تاریک اینا چی بوده؟ 

این دو وجهی بودن تنها به افراد محدود نمیشه. مفاهیم هم چنین وجوه دوگانه‌ای دارند. مفهومی مثل عدالت یا آزادی یا استبداد یا. اینا هم دو رو دارند. هم روی خوشایند دارند و هم روی ناخوشایند. اگه کسی فقط یه روش رو داره بهمون نشون می‌ده، قطعا داره فریبمون میده. حالا یا آگاهانه یا ناآگاهانه. خلاصه که همیشه به چیزای زیادی سفید یا زیادی سیاه شک کنیم. همین.


یکی از خلقیاتی که تازگیا متوجهش شدم اینه که من وقتی توی یه مشکل یا ماجرایی هستم نمی‌تونم یا نمی‌خوام که درباره‌اش حرف بزنم. مثلا الان اگه از کسی ناراحتم نمی‌تونم درباره‌اش حرف بزنم تا وقتی که اون ناراحتی به اندازه کافی درونم حل و رفع بشه. اون‌وقت می‌تونم خیلی روشن بگم که به این دلیل یا اون دلیل که حتی شاید مسخره هم بیاد ناراحت شدم. یا مثلا یه سالی که توی یه کافه بستنی کار می‌کردم و یارو حقوقم رو شل و ول می‌داد، هیچ‌وقت توی خونه درباره‌اش حرف نمی‌زدم و بعد سه چهارسال وقتی توی اوج بیکاری مادرم بهم گفت که چرا نمی‌ری همون کافه بستنی کار کنی تازه اون موقع بود که درباره حقوق ندادن و برو و بیا و جر و بحث یه ساله واسه تسویه حرف زدم. یا مثلا اون یه سال و خرده‌ای که سربازی می‌رفتم حتی یه کلمه از مشکلات و سختیاش نه توی خونه حرفی زدم و نه حتی توی وبلاگ. اما وقتی تموم شد هم یه یادداشت درباره تموم شدنش نوشتم و هم ذره ذره به فراخور موقعیت گهگاه درباره سختیا و مشکلاتم توی سربازی پیش خونواده هم حرف زدم. یا چهارسال دانشگاه هیچ‌وقت درباره مشکلاتم توی خوابگاه، توی خونه حرفی نزدم. اما بعد تموم شدن دانشگاه از یه ترمی که به خاطر مشکل مالی با ۱۱ نفر هم اتاق شده بودم، حرف زدم. 

نمی‌دونم اسم این حالت چیه. شاید بشه بهش گفت شرم حین حادثه» یا هر کوفت دیگه‌ای. ولی مهم دلیل و عوارض این حالته. به نظرم برمی‌گرده به نگاه خونواده به من که به طور پیش‌فرض من رو یه بی‌عرضه تمام عیار می‌دونستند (و حالا صادقانه می‌بینم حق داشتند). به همین خاطر نمی‌خواستم با گفتن از سختیا و مشکلاتم این نگاه رو تشدید کنم. انگار که توی پس ذهنم حتی سختی کشیدن هم نشونه بی‌عرضگیه. در حالی که اگه حقوق نمی‌داد فقط به من نبود، بلکه هفت نفر دیگه هم مثل من اونجا با همین وضع کار می‌کردند یا توی سربازی سی‌تا سرباز دیگه هم مثل من همون‌جا همون مشکلات رو داشتند یا توی خوابگاه ۱۱نفر دیگه هم حداقل مثل من بودند. اما انگار هنوز هم چرخ‌‌دنده‌های این ساختار توی ذهنم در گردشه که فقط آدمای بی‌عرضه سختی می‌کشند و مشکل دارند. و بدی ماجرا اونجاست که بعضی از مشکلات هرگز حل نمی‌شند و تو هیچ وقت ازشون عبور نمی‌کنه که بتونی درباره‌شون با کسی حرفی بزنی. مجبوری برای همیشه اونا رو درون خودت حبس کنی و جای دردآور ماجرا همین‌جاست.


گاهی دلم می‌خواهد همه لباس‌هایم را از تن به در کنم، پوستم را از تنم دربیاورم و درون لباسشویی بیندازم، ماهیچه‌هایم را به درون سبد لباس‌ها بیندازم، ریه‌ها و دل و روده‌‌ام را به درون تشت حمام بریزم، دنده‌ها و استخوان‌هایم را بیرون بکشم و در سینک ظرفشویی بریزم، مغزم را درون جاکفشی بگذارم، سبکبار و رها، آسوده زیر این باران بهاری در لابلای کوه و دره‌ها زوزه‌کشان از میان شاخ و برگ درختان عبور کنم و بر جان پرچم‌های خیس‌شده بوزم. دلم می‌خواهد خنکایی باشم بر پیشانی عرق‌کرده دوچرخه‌سواری که با زحمت کل مسیر را تا بالای تپه‌ها رکاب زده است تا تلخی زندگیش را فراموش کند. دلم می‌خواهد بادی باشم که رویاهای دخترک را به همراه بادبادکش تا خورشید می‌برد. دلم می‌خواهد تندبادی باشم که در بزرگراه از پنجره ماشینی به داخل می‌خزد و اشک‌های پسرک را از چشم‌هایش به پس می‌راند. دلم می‌خواهد بهانه‌ای باشم برای کنار زدن شال زنی که با دو دست پر، خسته به سوی خانه می‌رود. دلم می‌خواهد یک شوخی باشم که شعله فندک مرد افسرده را بعد از کارش مدام خاموش می‌کند. دلم می‌خواهد همه پرده‌های شهر را به رقص درآورم. دلم می‌خواهد که دیگر دلم هیچ چیز نخواهد. فقط بوزم؛ بر هرچه که شد. فقط بروم؛ به هرکجا که شد. از ماندن بیزارم.


 زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودنشون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودنشون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم. 

 تناقض مکان: زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر بازم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بینهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقطات نامحدودی بگذریم و عبور از نقطات نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بینهایت نقطه دیگه وجود داره!

 من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم چون مشکلی از زندگی ما رو حل نمی‌کنه. تازه از همون اول می‌دونیم که حرف چرتیه. چون هزاربار از انقلاب تا ولیعصر رو رفتیم. اما این تناقض یه نکته ظریف توشه. اینکه گاهی ذهن ما هم همین استدلال به ظاهر مسخره رو برای مسیر ما تا هدفمون به کار می‌بره. یعنی می‌شینیم با خودمون می‌گیم برای رسیدن به هدف آ اول باید به هدفچه ب برسم. و برای رسیدن به هدفچه ب باید قبلش بتونم به هدفچه پ برسم و همین‌طور این ماجرا ادامه پیدا می‌کنه. بعد به خودمون میایم و می‌بینیم بی‌نهایت هدفچه برای رسیدن به هدفمون داریم و منطقا در این زمان محدود نمی‌تونیم به این همه هدفچه نامحدود برسیم. پس وللش. بی‌فایده است. این مرض رو آدمایی مثل من که دچار بیش‌اندیشی هستند، بهتر درک می‌کنند. ما در اون لحظه نمی‌فهمیم که برای رسیدن به اون هدف فقط باید پا شد و راه افتاد. بعد می‌بینیم که سوای همه این مزخرفات ما در یه زمان محدود از همون بینهایت نقطه گذشتیم و در عرض چهل دقیقه هم به ولیعصر رسیدیم. همون کاری که دیوژن کرد. می‌گند وقتی تناقض زنون رو برای دیوژن نقل کردند و گفتند پاسخت چیه. دیوژن پا شد دو قدم این‌ور و اون‌ور رفت و نشست. گفت اینم جوابش.

 تناقض زمان: زنون می‌گه فرض کنیم یه تیر از کمان رها می‌شه. اگه ما بازه زمان رهایی تیر از کمان تا برخوردش به هدف رو به بینهایت لحظه‌های خیلی خیلی کوچیک تقسیم کنیم، توی هر کدوم از اون لحظات خیلی کوچیک تیر در جایی ساکنه. پس در طی این بازه زمانی ما بینهایت لحظه داریم که در اون لحظه‌ها تیر در جایی ساکنه، پس در کل لحظات تیر همیشه ساکنه و هرگز حرکت نکرده. به زبون ساده‌تر فرض کنید با دور خیلی تند از عبور تیر چندین عکس بگیریم. در طی این عبور ما بی‌‌شمار عکس داریم که در هر کدوم از اون لحظات تیر در جایی ساکنه، پس در کل تیر همیشه ساکن بوده و هرگز حرکتی نکرده. همین‌قدر مسخره!

 اما بازم نکته توی همین شیوه استدلال مسخره است که گاهی ما حتی زیباتر از زنون توی زندگی‌مون انجام می‌دیم. مخصوصا وقتی که داریم درباره پیشرفت یا تحول یا تغییر و رشد خودمون فکر می‌کنیم. ما وقتی داریم درباره پیشرفت و تغییرات خودمون قضاوت می‌کنیم همین‌طوری به خودمون نگاه می‌کنیم و خودمون رو به صورت بی‌نهایت لحظاتی می‌بینیم که درشون هیچ تغییر و حرکت و رشدی نداشتیم، پس ما در کل هیچ‌وقت هیچ پیشرفتی نکردیم و همیشه همین گهی که بودیم، توی ذهنمون موندیم. درحالی که واقعیت زندگی نشون میده که تیر از کمان رها شده و به یه نشونه‌ای برخورد کرده. اینکه ما به جایی رسیدیم که دیگه خیلی از پیشرفتای خودمون رو اصلا پیشرفت نمی‌دونیم، خودش نشونه یه پیشرفته. یعنی ذهن ما از اون نقطه عبور کرده و پخته‌تر و سُخته‌تر شده. 

 خلاصه که گاهی بد نیست همه چیز رو با این عقل ناقص زنونی‌مون نسنجیم و گاهی فقط به واقعیت قابل مشاهده بیرونی اعتماد کنیم و بپذیریمش؛ حتی اگه ظاهرا برخلاف عقل استدلالی و تحلیلی‌مون باشه.


گاهی آدم خودش رو توی یه چیزای خاصی می‌بینه. مثل یه شخصیت داستانی یا یه آهنگ یا یه نقاشی یا حتی یه حیوون و کلی چیزای دیگه. منم خودم رو توی خیلی از همین چیزایی که گفتم دیدم. اما شاید به هیچ کدومشون اونقدر احساس نزدیکی نکردم که به گل مرجانم احساس شباهت کردم. البته امیدوارم باقی گلام از این حرفم ناراحت نشند چون می‌دونند اونا رو چقدر دوست دارم، اما من خودم رو توی تک‌تک اون خارای زمخت مرجان می‌بینم، توی ساقه شکننده و نرمش، توی تک‌تک اون برگای سبز و حساسش که حتی اگه با لطیف‌ترین دستمال هم لمس و پاکش کنی، فرداش همون برگ زرد می‌شه و می‌افته، یا به یکی-دوتا گل خیلی ریزش که اصلا به اون ابهت و تیغاش نمیاد یا حتی به خاک ماسه‌ایش و اینکه خیلی توی خاک نرم و سبک دووم نمیاره. این مخلوطِ ده به یکِ زمختی و لطافت انگار روح خودمه که به قالب یه گل در اومده. با همه اون ریزه‌کاریاش و مناسبتاش.


یکی از خلقیاتی که تازگیا متوجهش شدم اینه که من وقتی توی یه مشکل یا ماجرایی هستم نمی‌تونم یا نمی‌خوام که درباره‌اش حرف بزنم. مثلا الان اگه از کسی ناراحتم نمی‌تونم درباره‌اش حرف بزنم تا وقتی که اون ناراحتی به اندازه کافی درونم حل و رفع بشه. اون‌وقت می‌تونم خیلی روشن بگم که به این دلیل یا اون دلیل که حتی شاید مسخره هم بیاد ناراحت شدم. یا مثلا یه سالی که توی یه کافه بستنی کار می‌کردم و یارو حقوقم رو شل و ول می‌داد، هیچ‌وقت توی خونه درباره‌اش حرف نمی‌زدم و بعد سه چهارسال وقتی توی اوج بیکاری مادرم بهم گفت که چرا نمی‌ری همون کافه بستنی کار کنی تازه اون موقع بود که درباره حقوق ندادن و برو و بیا و جر و بحث یه ساله واسه تسویه حرف زدم. یا مثلا اون یه سال و خرده‌ای که سربازی می‌رفتم حتی یه کلمه از مشکلات و سختیاش نه توی خونه حرفی زدم و نه حتی توی وبلاگ. اما وقتی تموم شد هم یه یادداشت درباره تموم شدنش نوشتم و هم ذره ذره به فراخور موقعیت گهگاه درباره سختیا و مشکلاتم توی سربازی پیش خونواده هم حرف زدم. یا چهارسال دانشگاه هیچ‌وقت درباره مشکلاتم توی خوابگاه، توی خونه حرفی نزدم. اما بعد تموم شدن دانشگاه از یه ترمی که به خاطر مشکل مالی با ۱۱ نفر هم اتاق شده بودم، حرف زدم. 

نمی‌دونم اسم این حالت چیه. شاید بشه بهش گفت شرم حین حادثه» یا هر کوفت دیگه‌ای. ولی مهم دلیل و عوارض این حالته. به نظرم برمی‌گرده به نگاه خونواده به من که به طور پیش‌فرض من رو یه بی‌عرضه تمام عیار می‌دونستند (و حالا صادقانه می‌بینم حق داشتند). به همین خاطر نمی‌خواستم با گفتن از سختیا و مشکلاتم این نگاه رو تشدید کنم. انگار که توی پس ذهنم حتی سختی کشیدن هم نشونه بی‌عرضگیه. در حالی که اگه حقوق نمی‌داد فقط به من نبود، بلکه هفت نفر دیگه هم مثل من اونجا با همین وضع کار می‌کردند یا توی سربازی سی‌تا سرباز دیگه هم مثل من همون‌جا همون مشکلات رو داشتند یا توی خوابگاه ۱۱نفر دیگه هم حداقل مثل من بودند. اما انگار هنوز هم چرخ‌‌دنده‌های این ساختار توی ذهنم در گردشه که فقط آدمای بی‌عرضه سختی می‌کشند و مشکل دارند. و بدی ماجرا اونجاست که بعضی از مشکلات هرگز حل نمی‌شند و تو هیچ وقت ازشون عبور نمی‌کنی که بتونی درباره‌شون با کسی حرفی بزنی. مجبوری برای همیشه اونا رو درون خودت حبس کنی و جای دردآور ماجرا همین‌جاست.


از بعد عید به اجبار سر کار ستایش رو می‌بینیم. چون این تلویزیون فکسنی حق انتخاب چندانی نمی‌ده. الان دیگه به فصل دومش رسیده. دیدن این قسمتای پشت سر هم یه چیزی بهم فهموند. اینکه اگه از زندگی هر کدوم از ما هم یه سریال با اسم خودمون بسازند، ممکنه از یه جایی به بعد شخصیت اول اون سریال دیگه نه ما، بلکه اونی باشه که توی ذهنمون مدام داریم باهاش کلنجار می‌ریم، متهمش می‌کنیم، بهش بد و بیراه می‌گیریم، تقصیرا رو به گردنش می‌اندازیم، ازش فرار می‌کنیم و. از یه جایی به بعد دیگه سریاله باید اسمش می‌شد حشمت، نه ستایش؛ همونی که ستایش ازش فراری بود، ازش می‌ترسید، متهمش می‌کرد و.

توی سریال زندگی بعضی از ماها هم از یه جایی به بعد دیگه خودمون نقش اصلی نیستیم. و این اتفاق از اون لحظه‌‌ای شروع می‌شه که ما نمی‌خوایم مسئولیت مختار بودنمون رو بپذیریم، مسئولیت امکان تغییر رو بپذیریم، مسئولیت گذشت رو بپذیریم، مسئولیت جور دیگه بودن رو بپذیریم و در اصل مسئولیت بودن رو بپذیریم. بودن به عنوان یه موجود و ماهیت مستقل. با همه وابستگیامون. چون در کنار همه این وابستگیا و متاثر بودنا، تهش یه موجود مستقلیم که مسئولیت یه اسم مستقل رو پذیرفتیم. در جهانی که به عقیده یکی مثل هایدگر درش زبان خانه وجوده»، به ما در همین خونه وجود یه اسم مستقل، مثل یه اتاق مستقل، اجاره داده شده. ولی چیدن و پر کردنش به گردن خودِ ماست. بازی کردن نقش اولش به عهده خودِ ماست. نشه یه سریالی که اسم ما روشه ولی نقش اصلیش رو افراد دیگه‌ای تصاحب کردند. نشه یه اتاقی که به ما اجاره‌اش دادند ولی شده انباری همسایه‌ها. و دیگه کیه که ندونه مخاطب همه این حرفا خودمم نه شما.


توی مجازی زیاد دیدم که آدما از اونی ‌که باید باشه و نیست گلایه می‌کنند، از اونی که باید باهاش چایی خورد و نیست گلایه می‌کنند، از اونی که باید باش زیر بارون قدم زد و نیست گلایه می‌کنند، از اونی که باید درد دلشون رو بشنوه و نیست گلایه می‌کنند و. دروغ چرا، خودم هم زیاد شده که از این شکل غرغرا کردم و گاهی هم اصل بودن چنین وضعیتی رو به گردن نبودن اون آدم» انداختم؛ که اگه بود این‌طوری پیش نمی‌رفت، اون‌طوری نمی‌شد. ولی وقتی سعی می‌کنم از زاویه یه شخص سوم به خودم نگاه کنم می‌بینم چون این‌طوری بودم کسی کنارم نیست نه چون کسی کنارم نیست وضعم این‌طوره. ماها عادت کردیم که از نبود کسی که جز مختصات مثبت، ویژگی دیگه‌ای نداره، آه و ناله کنیم ولی فقط کافیه یه نگاهی به نوع رابطه‌مون با آدمای اطرافمون بکنیم تا بفهمیم که اگه کسی هم بود نوع رابطه‌اش با ما فرق چندانی با روابط فعلی‌مون نمی‌کرد. مثلا من با ۰۶۲۵ رفقای دوران کودکی بودیم. علایق مشترک زیادی با هم داشتیم. اون من رو به بازیای رایانه‌ای علاقه‌مند کرد و منم اون رو به کتاب. ولی مشکل اینجا بود که گاهی زیادی جو خندوندن توی جمع برمی‌داشت و در اون حال از مسخره کردن کسی ابا نداشت از جمله من. و چون من از اینکه توی جمع موردتوجه باشم بدم میومد (حتی وقتی ازم تعریف می‌شد حالا چه برسه به مسخره کردن) سر چندتا از این مسخره کردنا دیگه خیلی باهاش حرف و درد دل نمی‌کردم، چون معلوم نبود توی دورهمی بعدی ممکنه از کدوم از این حرفام واسه خندوندن جمع استفاده کنه. یا همین مادربزرگ که من رو خیلی دوست داره و منم دوستش دارم، ولی کافیه یه ساعت کنارش باشم تا از یکی از زخم زبوناش ناراحت بشم. یا ۱۱۰۶ که توی دانشگاه دوستای خوبی بودیم اما بعد یه ترم هم‌اتاق شدن، ازش فاصله گرفتم. یعنی ۱۱۰۶ دوست و مشاور خیلی خوبی بود اما اصلا به درد هم‌اتاق شدن نمی‌خورد، چون توی همزیستی به شدت آدم بی‌مسئولیتی بود و معمولا از زیر وظایفش درمی‌رفت. یا برعکس با محمد حتی یه کلمه حرف مشترک نداشتم بزنم ولی به عنوان هم‌اتاقی آدم واقعا مسئولیت‌پذیر و همدلی بود. فقط کافی بود مثلا بهش پیشنهاد بدی که پاشیم امروز کل اتاق رو تمیز کنیم، شلوغ شده. نه اخم و تخم می‌کرد، نه می‌گفت نه»، نه نک و ناله می‌کرد. همیشه یار بود توی این‌جور کارا. یا توی سربازی ۰۵۰۱ از بشاش‌ترین آدما و مثبت‌اندیش‌ترین کسایی بود که توی زندگیم دیده بودم. خیلی انرژی بالایی داشت. اما همین آدم رو نمی‌شد یه کار بهش سپرد تا انجام بده. خیلی حوصله کارای دقیق رو نداشت و به شدت سمبل‌کار بود. به همین خاطر علی‌رغم رفاقت و نزدیکی زیادمون، اگه جایی کار داشتم هرگز کارم رو بهش نمی‌سپردم. چون می‌دونستم اگه برگردم زحمتم دوبرابره. یا برعکسش توی دانشگاه ۱۲۲۴ به شدت آدم دقیقی بود. اگه حین تقسیم کار، چیزی بهش سپرده می‌شد به بی‌نقص‌ترین شکل ممکن انجامش می‌داد. اما ایرادش این بود که زیاد رئیس‌بازی درمیاورد.

خلاصه می‌خوام بگم هر آدمی در مواجهه با هر آدم دیگه‌ای یه سری خوبیا و بدیا داره و با اون آدم بودن به معنی پذیرفتن هر دو جنبه اون آدمه. اگه همین حالا نمی‌تونم توی آدمای اطرافم این دوجنبه رو باهم بپذیرم (نه اینکه تحمل کنم)، هر آدم دیگه‌ای هم وارد زندگیم بشه، این مشکل رو باهاش خواهم داشت. ممکنه شنونده خوبی باشه ولی بی‌مسئولیت باشه، ممکنه خوش صحبت باشه ولی بددل باشه، ممکنه مسئولیت‌پذیر باشه ولی سنتی هم باشه، ممکنه یار و همپا باشه ولی بی‌دقت و رومخ هم باشه، ممکنه معتقد نباشه که برای یه باد معده باید تا دستشویی بره، ممکنه به جای مسواک شب به مسواک صبح اعتقاد داشته باشه، ممکنه توی خواب خروپف کنه، ممکنه ناخناش رو بجوه، ممکنه نوک موهاش رو بجوه، ممکنه دیر به دیر پشم و پیلش رو بزنه، ممکنه وسواسی باشه، ممکنه فوتبال دیدن براش مسخره‌ترین کار دنیا باشه، ممکنه احساس نکنه که کتاب‌خوندن نیازی به سکوت داره، ممکنه عاشق سریالای کره‌ای و ترکیه‌ای باشه، ممکنه از منم منم کردنای شما خوشش نیاد، ممکنه مذهبی بودن رو تحجر بدونه، ممکنه از اینکه موقع خواب کسی بهش بچسبه بدش بیاد، ممکنه عادت داشته باشه که فقط با صدای تلویزیون بخوابه، ممکنه چاییش رو هورت بکشه، ممکنه مدام دستش توی گوش یا دماغش باشه، ممکنه آدم حسودی باشه، ممکنه ریاست‌طلب باشه، ممکنه کمال‌گرا باشه، ممکنه سمبل‌کار باشه، ممکنه مدام آیه یاس بخونه، ممکنه دهن‌لق باشه و. 

می‌خوام بگم ماهایی که بلد نیستیم به احترام وجود خود رابطه، جنبه‌های سیاه و سفید آدما رو با هم بپذیریم، اگه هزارسال دیگه هم منتظر باشیم، اونی که فکر می‌کنیم یه روزی باید بیاد، هرگز پیداش نمی‌شه. چون شاید خودمون رو گول بزنیم و بگیم من نمی‌گم همه‌ چی تموم باشه، فقط حداقل فلان و بیسار و بهمان باشه کافیه؛ ولی واقعیت اینه که ما تحمل جنبه‌های سیاه آدما رو نداریم. و بقای هر رابطه‌ای به نظرم دقیقا برمی‌گرده به پذیرش همین سیاهیا. سفیدی رو که همه می‌پذیرند، ماها دنبال کسایی هستیم که بتونند با سیاهیای ما کنار بیاند، پس از اون‌ور هم طرف مقابل از ما توقع داره سیاهیاش رو بپذیریم و باهاش کنار بیایم. پس یه معادله خیلی ساده است. ولی یکی مثل من بیست و چند سال زندگی کرده و هنوز توی عمل (و نه نظر) نتونسته این معادله ساده رو درک کنه. (تازه بگذریم از اینکه سفید ما ممکنه واسه طرف مقابل سیاه باشه (البته خیلی به عکسش امیدوار نباشیم!)).


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها